آیا چاقا تو تاکسی باید جلو بشینن؟

همیشه وقتی سوار تاکسی می‌شم تقابل راحتی شخصی و هنجارها و رعایت حال دیگران برام مساله‌ی جالبی می‌شه. البته معمولن به خاطر پررو نبودن و عدم اطمینان به قابل اتکا بودن جواب (و گاهی به خاطر زیاد بودن وزن راحت‌طلبی)، راه‌حلی که به نظرم بهینه‌ست رو اجرا نمی‌کنم.

قواعدی که توی ذهن من هستن:

  1. جلو صندلی راحت‌تریه تا عقب
  2. اگه یه خانم کنار یه آقا بشینه احتمال این‌که خانم معذب بشه زیاده و به خاطر همین آقا هم ممکنه به خاطر معذب کردن خانم معذب بشه.
  3. آدم چاقی که عقب می‌شینه فضای بقیه رو تنگ‌تر می‌کنه
  4. راننده ممکنه به خاطر وزن آدم چاق، نسبت به جلو نشستنش حساس باشه تا به خاطر وزن زیاد صندلی ماشینش آسیب نبینه (یه‌بار توی تاکسی‌های جردن با این پدیده روبرو شدم)
  5. به خاطر این‌که مسافرها ممکنه به ترتیب پیاده شدن سوار نشن، عقب نشستن این مشکل رو هم می‌تونه داشته باشه که لازمه پیاده بشیم
  6. اگه کسی عقب نشسته باشه و کیف همراهمون باشه، عقب صندلی راحت‌تریه (فقط وقتی ساعت‌های خلوت مثل ده و نیم شب دارید از تاکسی استفاده می‌کنید، مثلن از شرکت بر می‌گردید خونه، ممکنه این مزیت رو تجربه کنید)

حالا چندتا حالت پیش میاد:

  • اگه دو نفر آقا و دو نفر خانم سوار تاکسی باشن، احتمال داره حداقل یکی از خانم‌ها معذب بودن رو تجربه کنه. توی این حالت این که آدم چاق جلو بشینه بهینه‌تره چون فشار کم‌تری به خانمی که باید کنار آقا بشینه وارد می‌شه
  • اگه سه نفر آقا و یه خانم یا برعکس باشن (و هیچ‌کدوم چاق نباشن) حالت بهینه اینه که اون فردی که از نظر جنسیت در اقلبته جلو بشینه.
  • حالت سوم که برای من چالشه اینه که یک یا دو نفر از جنسیت اکثریت (توی حالت ۳ به ۱) چاق باشن. این‌جوری قاعده‌ی ۲ و ۳ در تقابل هم‌دیگه قرار می‌گیرن.

برای من حالت سوم وقت‌هایی آزاردهنده می‌شه که خودم جلو نشسته باشم. چون این قدرت رو دارم که به خانمی که عقب نشسته پیشنهاد جلو نشستن رو بکنم و در ازاش جا برای دو آقای دیگه رو تنگ کنم در شرایطی که نمی‌دونم اون‌ها چقدر به راحتی خودشون و راحتی اون خانم اهمیت می‌دن و ارزش کدوم‌شون بیشتره.

در این شرایط که توی ذهن من بین قاعده‌ی ۲ و ۳ دعوا می‌شه، خودخواهی که رقیبی نداره پیروز می‌شه و جلو می‌مونم. ولی همیشه این سوال برام هست که کدوم انتخاب بهتریه. معمولن در این شرایط تمایل ذهن به تمرکز نکردن روی مساله‌ی خاص و کوتاه بودن مسیر باعث می‌شه خیلی زود از این عذاب رهایی پیدا کنم.

ولی به نظر می‌رسه از نظر فنی قابلیت جواب دادن به این سوال رو نداشته باشیم مگر این‌که دستگاه‌های هوشمندی که همراهمونه قابلیت سنجش میزان تمایلات مختلف‌مون رو پیدا کنن و با هم‌دیگه این اطلاعات رو به اشتراک بذارن و به ما مسافرها بهینه‌ترین جای نشستن رو پیشنهاد بدن

بپرس!

مثل همیشه که دقیقه ۹۰ای کارهام رو انجام می‌دم، روز امتحان شهریه‌ی دانشگاه رو هم می‌خواستم پرداخت کنم. یه چک داشتم که پول شهریه توی اون بود و دو راه داشتم:

  1. چک رو وصول کنم و به حساب بابام واریز کنم و بعد بابام شهریه رو پرداخت کنه.
  2. حساب جدید باز کنم و با کارت خودم شهریه رو پرداخت کنم.

همون‌طور که می‌شه حدس زد راه دوم رو انتخاب کردم (اگر همه چیز عقلانی بود بهانه‌ای برای نوشته شدن جریان نداشتم) و یک ساعتی درگیر باز کردن حساب جدید توی بانک بودم. در همین حین برای امتحان ظهر هم می‌خوندم.

بعد از انجام شدن تمام مراحل و وصول شدن چک و واریز شدنش به حساب، متوجه شدم که کارتم از ۱۲ امشب فعال می‌شه و من باید تا قبل از ساعت یک هزینه رو پرداخت می‌کردم. ناامید از بانک خارج شدم و رفتم توی ایستگاه مترو و با بخش مالی دانشگاه صحبت کردم و گفتن که باید برم اون‌جا. برای این‌که زودتر برسم بیخیال مترو شدم و از ایستگاه خارج شدم.

در مسیر با بابام صحبت کردم و پیشنهاد داد که بررسی کنم ببینم می‌تونم از حساب خودم مبلغی رو به حساب بابام توی همون شعبه همون بانک منتقل کنم یا نه. بنابراین قبل از سوار تاکسی شدن دوباره رفتم توی بانک و معلوم شد که تا ۱۲ شب امشب، تنها کاری که با حسابم می‌تونم بکنم واریز پول توشه و بقیه‌ی کارهای دیگه فقط از طریق کارت قابل انجامن و کارت هم ۱۲ شب فعال می‌شه.

غیر از انتخاب غیرمنطقی من، با توجه به این‌که چند سال پیش توی بانک پاسارگاد حساب باز کردم و همون موقع همه چیز حسابم فعال شد، به نظرم خیلی غیرمنطقیه که بانکی که شعارش «هر جا که سخن از اعتماد است نام بانک ملی ایران می‌درخشد»ئه، از نظر سرعت انجام عملیات قابل اتکا نباشه.

هدف اصلیم از نوشتن و عنوان نوشته، خطاب به خودم بود. اگه از اول تمام فرآیندی که توی ذهنم داشتم رو از مسئول بانک می‌پرسیدم وقت کم‌تری ازم گرفته می‌شد و نیاز به صحبت با بخش مالی دانشگاه برای ورود به جلسه‌ی امتحان هم نداشتم.

ولی کل تجربه جالب بود چون برای اولین بار چک نقد می‌کردم و تا قبل از اون هیچ ایده‌ای نداشتم برای نقد کردن چک چه کاری باید بکنم 🙂 و تجربه‌ی مشابهی هم در مسیریابی داشتم و بدون پرسیدن با اتکا به دانسته‌های ناقصم تلاش کردم از یک نقطه‌ی شهر خودم رو به نقطه‌ی دیگه‌ای برسونم و پس از کلی توی ترافیک موندن، بابام مسیر خیلی بهتری پیشنهاد کرد که ترافیک خیلی کم‌تری داشت. (و باز هم تجربه کسب کردم در مسیریابی 🙂 )

تقریبن یازده ماه تجربه‌ی دانشجو و کارمند بودن به صورت پاره‌وقت

اول بهمن امسال، یازده ماه از اولین تجربه‌ی کارمندی من به صورت رسمی می‌گذره.
اوایل پاییز پارسال توی مصاحبه برای کارآموزی توی شاخه ایران شرکت هواوی شرکت کردم و اواسط بهمن بود که بهم خبر دادن که توی مصاحبه قبول شدم و اگر بتونم هفته‌ای ۲۲ ساعت توی دفتر باشم، می‌تونم به عنوان کارآموز شغل پاره‌وقتی توی شرکت هواوی داشته باشم.

این خبر برام هیجان‌انگیز بود چون روز مصاحبه نگاه کوچیکی به فضای دفتر انداخته بودم: با مهدی توی لابی یه ساختمون چند طبقه نشسته بودیم و آقایون و خانم‌هایی که اکثرن چینی بودن به ساختمون وارد یا ازش خارج می‌شدن و در ورودی راه‌پله‌ی ساختمون هی باز و بسته می‌شد. و بعد که توی دفتر منابع انسانی نشسته بودم هم چند نفر ایرانی در کنار چند نفر چینی مشغول به کار بودن و گاهی به انگلیسی با ایرانی‌ها حرف می‌زدن. و موقع مصاحبه هم بخشی از مصاحبه به زبان انگلیسی بود.

اون شب به خاطر بارون خیابون جردن خیلی شلوغ بود و با مهدی تا تقاطع میرداماد و شریعتی پیاده اومدیم. ولی مدت‌ها گذشت و خبری از نتیجه‌ی مصاحبه نشد و نتیجه گرفتم که به آدمی باتجربه‌تر از من نیاز دارن. تا این‌که اواسط بهمن خبر دادن که توی مصاحبه قبول شدم.

بعد از مقداری کلنجار و تلاش برای جفت و جور کردن برنامه‌هام تا بتونم ۲۲ ساعت توی برنامه‌م برای شرکت خالی کنم (از شنبه تا چهارشنبه. حتی پنجشنبه‌ها هم نمی‌شد رفت :|) و کمی سهل‌انگاری و عقب انداختن کارهام که باعث مکدر شدن رابطه‌م با مدیرای شرکت قبلی که قبلش قرار گذاشته بودیم که اون‌جا مشغول به کار بشم و ناراحت شدن اون‌ها از دست من، (امیدوارم الان دیگه از دستم ناراحت نباشن.) تونستم اول اسفند وارد شرکت بشم و با مدیر چینیم، آقای هوانگ‌بو برای اولین بار حرف بزنم.

روزهای بعدش به آشنایی با همکارای ایرانی و چینی‌م و پیگیری این‌که لپتاپ از شرکت بگیرم گذشت. توی هواوی ما اجازه نداشتیم لپتاپ خودمون رو استفاده کنیم و باید در ازای سفته یا چکی که به شرکت می‌دادیم، از شرکت لپتاپ می‌گرفتیم که نرم‌افزارهای خود هواوی و مجموعه‌ی آفیس روش نصب شده بود. کاربردی‌ترین نرم‌افزارشون E-Space بود که شبیه تلگرام بود ولی توی شبکه‌ی داخلی شرکت و قابلیت تماس تلفنی و جلسه هم داشت. و نرم‌افزارهای دیگه که همیشه مرموز باقی موندن و حدس می‌زدیم که برای کنترل کردن ما باشن که نکنه یه وخ چیزی ازشون بدزدیم. (همین‌طور وقتی هارد یا فلش به لپتاپ وصل می‌کردیم سیستم اجازه نمی‌داد فایلی بهش کپی کنیم)

روز اول هوانگ‌بو مستندات یکی از سیستم‌هایی که برای همراه اول قرار بود ٰراه‌اندازی بشه رو بهم داد که بخونم و برداشتم این بود که قراره من توی این پروژه دخیل باشم. چند روز اول که لپتاپ نداشتم هم با همین برداشت گذشت و با مازیار سجودیان و ترانه، مکالمه‌ای هم داشتیم در این مورد که توی این پروژه من توی چه بخش‌هاییش ممکنه دخیل باشم.

بعد از گذشت یک هفته، با مازیار مهدوی آشنا شدم: مدیر پروژه بازیک و انگار طبق صحبت‌هایی که با هوانگ‌بو داشتن، قرار بود من توی تیم بازیک باشم و از این‌جا کارهای من توی پروژه‌ی بازیک شروع شد. حدود سه ماه بعدش جز بازیک درگیر پروژه‌ی دیگه‌ای نبودم. کارهایی که بهم داده می‌شد:

  • ترجمه‌ی متن‌های چندتا بازی از انگلیسی به فارسی و قرار دادن‌شون توی فایل اکسل (همون اول خیلی تعجب کردم که چرا مثل وردپرس یا نرم‌افزارهای دیگه، شیوه‌ی استانداردی برای ترجمه ندارن و ترجمه‌ها رو باید توی اکسل بریزیم)
  • اشکال‌یابی پورتال و اپلیکیشن بازیک و گزارش اشکال‌ها در قالب فایل پاورپوینت (برای من که توی پروژه‌های قبلی‌م به عنوان مثال با سیستم Issue Management گیت‌لب کار کرده بودم خیلی این شیوه عجیب بود). برای راحتی کار خودم به هر مشکل یه ID اختصاص دادم که راحت‌تر بشه بهشون ارجاع داد و توی هر صفحه از پاورپوینت هم فقط یک اشکال گزارش می‌شد (فایل‌های قدیمی‌تر هر چندتا اشکال که جا می‌شد توی صفحه قرار داده بودن) و یادمه که حدودن دو ماه طول کشید بخش توسعه که توی چین بود رو متوجه این خواسته کنیم که ما می‌خوایم فونت بخش فارسی، IranSans باشه و باید توی فایل css به فایل‌های وب‌فونت درست ارجاع داده بشه. (حتی برای این کار یه آموزش مرحله به مرحله نوشتم براشون!)
  • ترجمه‌ی توضیحات بازی‌ها به زبان فارسی. به من یه فایل اکسل دادن که بیش از ۵۰۰ تا بازی توش بود و باید اطلاعات‌شون رو به فارسی ترجمه می‌کردم تا توی بخش فارسی سایت به درستی نمایش داده بشن. البته این کار به اتمام نرسید ولی بخش‌هایی که من تحویل‌شون دادم رو هنوز هم که هنوزه توی سایت اصلی نذاشتن.
  • کارهای فنی دیگه مثلن یه روز ازم خواستن برم از سایت بازیک اطلاعات بازی‌ها رو صفحه به صفحه کپی کنم و توی فایل اکسل بریزم 😐 در نهایت برنامه‌ای نوشتم براشون که Id بازی‌ها رو در قالب یه فایل می‌گرفت و یه فایل csv شامل اطلاعات بازی که توی سایت موجود بود خروجی می‌داد. (و کلی خوششون اومده بود که از این کارا هم می‌شه کرد :|)

بعد از حدود سه ماه کارهایی با جذابیت یه کم بیشتر به تسک‌هام اضافه شد:

  • اضافه کردن محصولات (یجور روزنامه) جدید به سیستم MNS که مخفف Mobile Newspaper Serviceئه. اجرا کردن یک روتین خاص که شامل اجرا کردن چندتا کوئری SQL و وارد کردن اطلاعات توی دو تا پورتال مختلف بود.
  • تصحیح اطلاعات روزنامه‌هایی که پیش از این اضافه شده بودن.
  • درست کردن گزارش روزانه‌ی سیستم MNS (که این‌جا تونستم کوئری‌هاشون رو کمی دستکاری کنم و بهینه کنم و کوئری‌ای که ۲۰ دقیقه زمان می‌گرفت رو تبدیل به کوئری‌ای کنم که توی ۱ دقیقه خروجی می‌داد. و شاید مفیدترین کارم توی هواوی هم همین بود چون باعث شد به خوبی با مفهوم join توی SQL آشنا بشم)

به صورت کلی بعد از مدتی کارم کار مورد علاقه‌م نبود. انجامش می‌دادم به خاطر یجور عادت به شیوه‌ی جدید زندگی و عادت به این‌که خرج زندگیم رو خودم بدم، بدون این‌که کنترلی روش باشه که چقدر برای چه موضوعی خرج می‌کنم و برای همین تصمیم گرفتم از هواوی بیام بیرون.

با شرکت آنو سیستم آشنا شدم و یه جلسه با مدیر شرکت داشتم و قرار شد از هواوی خارج بشم. بعد از تحویل مسئولیت‌هام به مریم، از هواوی خارج شدم و آخرین روزی که هواوی بودم همکارای خیلی خوبم برام جشن خداحافظی گرفتن. دوست داشتم خیلی قبل‌ترها ازشون تشکر می‌کردم ولی نشد 🙂 وحید، چانگ‌بو، ترانه، مازیارها، ندا، ساتیش، ورا، ملیشا، مریم، هوانگ‌بو و دوستای دیگه که همکاری خوبی باهاشون توی هواوی داشتم و با این‌که تسک‌هام رو دوست نداشتم، اون‌ها محیط رو برام جذاب‌تر و لذت‌بخش‌تر کردن.

(از راست به چپ مازیار مهدوی، چانگ‌بو، ساتیش، من، وحید و امیرطاها. به مناسبت خداحافظی از مازیار که داشت برای مدتی از شرکت خارج می‌شد)

توی این پنج ماهی که توی شرکت آنو هستم، مشغول به نگهداری از سیستم مدیریت منابع یکی از شرکت‌های پخش مواد غذایی کشور هستیم. سیستمی که به صورت آماده خریداری نشده و شرکت براش هزینه کرده و تیم توسعه نرم‌افزار تشکیل داده و بعد تیم قبلی به دلایلی از شرکت جدا شدن و ما مسئول نگهداری از این پروژه شدیم. تجربه‌های خوبی توی این چندماه کسب کردم و اکثر وقتم به کاری گذشت که خیلی بیشتر از کارهای هواوی بهش علاقه‌مند بودم: برنامه‌نویسی


طرف دیگه‌ی ماجرا دانشجو بودنم بوده (و هست). توی این دو ترمی که کارمند هم بودم، وضعیت درسی خوبی نداشتم. امتحانات ترم کم‌کم داره شروع می‌شه و من موندم و بار زیادی از تمرین‌ها و پروژه‌های انجام نشده و درس‌های عقب‌افتاده. اواسط ترم مدتی به فکر تغییر دانشگاه بودم تا بتونم با خیال راحت‌تری به کارهام بپردازم ولی نتیجه‌ی مشورتم با چند نفر این بود که دانشگاه رو ادامه بدم سود خیلی بیشتری برام داره.

زمانی که هواوی بودم یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های سابق رو توی دانشگاه تهران دیدم و داشتم احوالات رو تعریف می‌کردم که گفت «پول در بیار ولی کار نکن». امروز دوباره یاد جمله‌ش افتادم و به ذهنم رسید که شاید بهتر باشه به حرفش عمل کنم.

برای من تفاوت کار به صورت پروژه گرفتن و کار به صورت تعیین‌شده، اینه که مدیریت زمانم توی حالت دوم خیلی سخت‌تر از حالت اوله چون تقریبن بخش‌های مهم روزهام برای کار رزرو می‌شن و مدیریت بخش قابل توجهی از بقیه‌ش هم از قدرت من خارجه. در حالی که توی حالت اول برقرار کردن تعادل بین زمانی که روی پروژه می‌ذارم و زمانی که روی درس‌هام می‌ذارم دست خودمه.

هنوز نمی‌دونم می‌خوام به این تصمیم عمل کنم یا نه. ولی می‌دونم که توی انتخاب بین دو تا مسیر که شانس درس‌خوندنم توی مسیر دوم از مسیر اول خیلی بیشتره، مسیر دوم رو ترجیح می‌دم…

بی‌حوصلگی، بی‌انگیزگی و تنبلی

امروز من به بی‌حوصلگی و تقریبن بیهودگی گذشت. برای این‌که حداقل یک روز هم پایبند باشم به تصمیمم (نوشتن روزی یک نوشته حتی شده چند خط) در مورد بی‌حوصلگی می‌نویسم. توی وبلاگ فلسفیدن اشاره‌هایی به این مساله شده بود که البته الان محتویاتش یادم نیست. ولی خیلی جاها بهش اشاره شده.

متاسفانه من آدمیم که راه‌حل‌ها رو می‌دونم (یا چیزهایی که شانس راه‌حل بودن رو دارن) ولی خودم بهشون عمل نکردم و یا تلاش‌هام شکست خوردن. در مورد ملال هم حدس می‌زنم کلید ماجرا در moody رفتار کردنمون باشه. وقتی عادت کنیم به انجام کارها وقتی حس انجام‌شون هست، تمایل به هیچ‌کاری نکردن (و مصرف کم‌تر انرژی) کم‌کم باعث می‌شه وقت‌هایی به وجود بیاد که حس هیچ‌کاری نباشه. (لازمه بگم این حرف‌ها همین الان داره استخراج می‌شه و ممکنه مدت زمانی بعد دیگه نظر من این نباشه.)

ولی نمی‌دونم چرا اگر حس هیچ‌کاری نیست، حس بد و دیوانه‌کننده‌ای به وجود میاد. شاید به خاطر عذاب وجدان کارهایی باشه که باید انجام بدیم (یا دوست داریم انجام بدیم، مثلن خوندن یه رمان یا دیدن یه فیلم) که حس انجام‌شون رو نداریم.

راه‌حل امتحان‌نشده‌ای که می‌دونم (امتحان نشده برای من معنیش این نیست که یک روز انجامش بدم و شکست بخورم. به نظرم این‌جور راه‌حل‌ها رو باید در یک بازه‌ی زمانی، مثلن دو هفته یا یک ماه، اجرا کرد و بعد کارایی‌شون رو سنجید) برنامه‌ریزیه. عادت دادن خودمون به انجام کار مشخصی در یک زمان مشخص.

من حدود ۴ روز در هفته سر کار می‌رم و برنامه‌ی اون روزها مشخصه (با این‌حا توی اون روزها هم ملال رو تجربه می‌کنم گاهی) و چند بار تلاش کردم برای ۳ روز باقیمانده برنامه بریزم ولی شکست خوردم. در واقع به خاطر دوگانگی کار/درس نمی‌تونم بگم همیشه روزهایی که سر کار نمی‌رم، می‌تونم زمان خاصی رو به درس اختصاص بدم چون گاهی مشغول پروژه‌های دیگه می‌شم و گاهی مشغول درس. و شاید این تاثیرگذار باشه در ناتوانی من در عادت دادن خودم به شرایط خاص.

اگه کسی اینو می‌خونه عذرخواهی می‌کنم ازش به خاطر ناپیوسته و نامنظم بودن نوشته ???

سلام دنیا سلام دنیا

redundancy یا حشو (تکرار بی‌مورد) یکی از اعصاب‌خوردکن‌ترین چیزهاییه که این روزا باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم. و چندتا از پروژه‌هایی که روشون کار می‌کنم همه این مشکل رو دارن. از تکرار بی‌مورد ConnectionString توی هر فرم گرفته تا تکرار تابع محاسبه‌ی مالیات و عوارض. و هزینه‌هاش رو کی باید بده؟ برنامه‌نویس بدبختی که قراره بعد از شما از کدتون نگهداری کنه و توسعه‌ش بده.

به نظرم وقتی می‌خوایم «سلام دنیا» رو هم دو بار تو خروجی بنویسیم، بهتره متدی به اسم PrintHelloWorld داشته باشیم که این کارو برامون بکنه تا اگه در شرایطی لازم شد تغییرش بدیم لازم نباشه بیش از یک بار این کارو بکنیم.


دنبال عنوان برای اولین نوشته می‌گشتم و نوشته‌ی «سلام دنیا» پیش‌فرض وردپرس مسیری توی افکارم ایجاد کرد که به موضوع بالا رسید. چیزی که چند وقتیه گاهی اذیتم می‌کنه.

می‌شه گفت توصیه‌های محمدرضا شعبانعلی عزیز برای زینب دستاویز محرک نهایی نوشته شدن این نوشته‌ست. مدت‌ها بود می‌خواستم بنویسم. داستان، روزنوشته یا هر چیزی که از مغزم بیرون میاد به بهانه‌های مختلف از این کار فرار می‌کردم.

یکسالی می‌شه که اینجا راه افتاده و تا الان داشت خاک می‌خورد. بالاخره تصمیم گرفتم دو برنامه‌نویس رو همون‌جوری که بود، بذارم باشه و اینجا از اول شروع کنم. چون می‌دونم آدمی که وارد دو برنامه‌نویس می‌شه، با توجه به نوشته‌های پرطرفدارش مثل یه آموزش در مورد IDM، دنبال چی می‌گرده و عوض کردن ذهنیت آدم‌ها کار آسونی نیست. برای همین دو برنامه‌نویس رو به عنوان یه خاطره‌ی خوب از زمانی که بچه‌تر بودیم نگه می‌داریم ولی به نظر می‌رسه ادامه دادنش، ادامه دادن تناقض‌هایی باشه که اون موقع داشتیم.

چیزی که یادمه اینه که یک پزشک بزرگ‌ترین محرک شروع دو برنامه‌نویس بود (اسمش هم نشانه‌ای از اینو داره) و من و مهدی دوست داشتیم وبلاگی به خوبی وبلاگ علیرضا مجیدی در اون زمان داشته باشیم. می‌گم اون زمان چون الان یک پزشک برام به اندازه‌ی قبل جذاب نیست. نمی‌تونم بسنجم که این مساله به خاطر تغییرات درونی منه یا تغییرات درونی یک پزشک.

در ادامه تناقضات دو برنامه‌نویس شروع شد. نه به خاطر این‌که وبلاگ شخصی نمی‌تونه اشتراکی باشه بلکه به خاطر این‌که خودمون هم تکلیف‌مون با خودمون مشخص نبود. نمی‌دونستیم می‌خوایم زومیت و نارنجی باشیم یا جادی یا یک ادمین یا وبلاگ شخصی مسعود فاطمی. تمایل جذب مخاطب و خواننده (که هنوز هم خیلی ضعیف‌تر از اون موقع به نظر نمی‌رسه، ولی انگار از اون موقع بالغ‌تر شدم و کنترل بیشتری روش دارم) محرک اصلی نوشتن‌مون بود و این به نظرم باعث شد خودمون هم هنوز که هنوزه ندونیم دو برنامه‌نویس واقعن چیه. ولی بالاخره تصمیم گرفتم بذارم دو برنامه‌نویس همون چیزی که هست بمونه و رهاش کنم و وبلاگ‌نویسیم رو از یه جای دیگه شروع کنم.

حالا این‌جام. اسمش امروز «روزنوشته‌ها»ست و فردا شاید یه چیز دیگه باشه. اما می‌خوام جایی باشه که خروجی‌های مغزم و افکارم رو توش می‌نویسم و البته الان هم نمی‌تونم بگم که این وبلاگ به یه تناقض دیگه ختم می‌شه یا نه. دوست دارم این‌جوری نشه. دوست دارم آخرین وبلاگ شخصی‌ای باشه که شروعش می‌کنم و برای این کار باید تمایل جذب خواننده‌م رو کنترل کنم.

به نظر می‌رسه این بخش نامه‌ی خداحافظی‌ای باشه با چیزی که دو برنامه‌نویس تا الان (یا در واقع تا زمان انتشار آخرین نوشته‌ش) بوده. اگر کارش ادامه پیدا بکنه هم متفاوت خواهد بود با چیزی که تا الان بوده.


در زمینه‌های خاصی من آدمی با تحریک پذیری (بخونید جوگیری) و تاثیرپذیری بالا هستم نه در هر زمینه‌ای (مثلن در خودم نمی‌بینم روزی از سفارت کشوری بالا برم). با این‌که با همه‌ی حرف‌های محمدرضا شعبانعلی موافق نیستم، ولی بعضی از چیزهایی که ازش خوندم تاثیر زیادی روی من گذاشته. مهم‌ترینش شاید مجموعه بحث‌های «تعادل»ش باشه و سعی کردم برداشت‌هام از اون‌ها رو همیشه جلوی چشمم نگه دارم. خلاصه‌ی برداشت‌هام اینه:

ما هر کدوم نقطه‌ی تعادل خودمون توی زندگی‌مون رو داریم. توصیه‌ها و هر چیزی که از دیگران می‌بینیم و دریافت می‌کنیم، نشانه‌هایی از نقطه‌ی تعادل اون‌هاست و نقطه‌ی تعادل اون آدم لزومن نقطه‌ی تعادل ما نیست. بهترین کاری که می‌تونیم بکنیم اینه که تلاش کنیم ویژگی‌هایی از اون آدم‌ها که به نظرمون مهم هستن رو در قالب تعادل خودمون پیاده‌سازی کنیم. (فکر می‌کنم توی نوشته‌ی اصلی هم به داستان کبک و زاغ که توی کتاب ادبیات فارسی دبیرستان خوندیم اشاره شده بود)

و دوست دارم برداشتم از نوشته‌ی وبلاگ‌نویسی محمدرضا رو هم وارد تعادل خودم بکنم. این‌که چقدر موفق خواهم بود رو کسی نمی‌دونه…