در مورد ابله

برای دومین بار ابله داستایوفسکی رو خوندم. این بار با ترجمه‌ای بسیار بهتر از دفعه‌ی اول که ترجمه‌ی مشفق همدانی بود. توی کتاب‌خونه‌ی مامان پیداش کردم و ترجمه‌ای اون‌قدر بسیار نچسب داشت که خیلی طول کشید تا بتونم تا آخر کتاب برم.

این دفعه ترجمه‌ی سروش حبیبی رو خوندم و ترجمه‌ی خیلی روانی داشت که باعث می‌شد آدم بیشتر بتونه با جزئیات داستان درگیر بشه (در مقایسه با وقتی که نچسبی ترجمه آدم رو اذیت می‌کنه یا حادتر از اون برای آدمی مثل من که اشتباهات املایی، نگارشی و ترجمه‌ای گاهی توجهم رو به خودشون جلب می‌کنن و آزاردهنده می‌شن). و به نظرم اگه فقط ترجمه‌ی مشفق همدانی در دسترسه نخوندن کتاب خیلی بهتر از خوندنشه.

توی توضیحاتی که مترجم در انتهای کتاب از کانستاتین ماچولسکی نقل کرده ابله رو یکی دیگه از تلاش‌های داستایوفسکی برای متوجه کردن آدم‌ها از پلید شدن دنیا به واسطه‌ی از دست دادن ایمان معرفی کرده (این برداشت من از نقده و خلاصه‌ی ۳۰ صفحه‌ایه که توی کتاب اومده بود. منطقن نقص‌هایی داره) و توصیفاتش توی نقد با روندی که از داستان خوندم خوانایی داره.

با توجه به این‌که کتاب به اندازه‌ی کارهای موراکامی برام جذاب نبود و بعد از خوندن این نقدها، به ذهنم رسید که من توی داستان‌ها دنبال چیزهای دیگه‌ایم و دغدغه‌های دیگه‌ای رو دنبال می‌کنم و به خاطر همین نامنطبق بودن خواسته‌های من با روند و فلسفه‌ی داستانه که این رمان (و رمان‌های محاکمه و مسخ کافکا) برام اون‌قدر جذاب نبودن.

البته هنوز هم نمی‌دونم چرا از موراکامی خیلی خوشم میاد. شاید به خاطر لذت مازوخیستی باشه که دردها و رنج‌های موراکامی توصیف‌شون می‌کنه. شایدم فراتر از اون باشه و چیزهایی مشابه اون دردها رو رنج‌ها رو در واقعیت یا خیال تجربه کردم و برای همین دیدن واکنش‌های شخصیت‌های داستان در برابر اون‌ها برام لذت‌بخشه.

یک دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.