میخواستم صفحهی دربارهم رو بسازم و چیزهایی که این پایین میخونید به نظرم مناسبترین چیزها اومدن برای این وبلاگ. به شکلهای دیگهای هم میشه من رو شناخت که جاهای دیگهای (مثل لینکداین و …) خودم رو معرفی کردم.
من احمدعلیم. قرار بود اسمم امیرمحمد باشه ولی توی دقیقهی ۹۰ تصمیم گرفتن اسمم رو بذارن احمدعلی و اینجوری بود که «علی»ِ آخر اسمم شد اولین چیز مشترکی که با پسرخاله و پسردایی بزرگتر از خودم دارم. آخرای روز ۱۵ آذر سال ۷۴ تو اصفهان به دنیا اومدم و تا چهار سالگی اصفهان بودم و بعدش اومدیم تهران. فکر کنم شیش ماه بعدش بود که شیما به دنیا اومد. دوست داشتم اسمش «خورشید» میبود چون دوست داشتم بدونم چی میشه اگه اسم یه آدم خورشید باشه.
یادمه شب قبل از اولین روزی که میخواستم برم مهدکودک مریض بودم و خوابای جورواجور میدیدم. بعضیهاشون هم شبیه کابوس بود. باحالی اون شب این بود که از زیر پتو میومدم بیرون و بیدار بودم و وقتی دوباره چهار دست و پا بر میگشتم زیر پتو، انگار دوباره بر میگشتم به دنیای توی خوابهام. یادمه اون شب بابام برای اینکه بهم ثابت کنه من توی خونهی خالهمم (اون شب خونهی خالهم خوابیده بودیم) و نه توی مهدکودک منو برد دور خونه چرخوند و توی پذیرایی خوابم برد و دوباره دنیام شد همون پذیرایی که کلی بچه توش داشتن شادی میکردن.
خاطرهی دیگهای که از مهد کودکم یادمه، قیچیهایی بود که بابام برام خریده بود و بهجای اینکه کاغذ رو صاف ببرن، با طرح زیگزاگ میبریدن و همینطور تنها کلاس مشترک با جنس مخالف تا حدود چهارده سال بعدش توی دانشگاه و کادوی تولدم که یه ماشینکنترلی بود و تا مدتها فکر میکردم مهد کودک بهم کادو داده ولی از طرف مادربزرگم بود.
چیزهای نامشخص دیگهای هم هستن. آدمآهنیای که از مکه برام آورده بودن، اسباببازیهای دیگه، خاطرهم از زمانی که لامپ اتاقم رو محض تنوع (و احتمالن کسب تجربهی مامان و بابا) با یه لامپ رنگی سبزرنگ عوض کرده بودن، خاطرههای گنگی از وقتی که خالهها و داییماینا با هم اومده بودن اصفهان و شبش داشتیم یه رختخواب سراسری توی پذیرایی مینداختیم که همه توش بخوابیم.
یا وقتی که مادربزرگ و عمههام برام یه دستگاه میکرو خریده بودن و توی یه جای پاسیومانند که کنار حال و پذیرایی بود کنار تلویزیون گذاشته بودیمش و باهاش بازی میکردم، اتاق خواب مامان و بابا توی خونهی اصفهان که چندتا پله به سمت بالا میخورد، یا مثلن روزی که مامانم بهم قول داده بود ببرتم ددر و بعد نتونسته بود و من که روی تخت مامان اینا داشتم گریه میکردم.
درِ ویدئو کلوپی که توی اصفهان ازش ویدئو کرایه میکردیم و من تا مدتها بهجای کرایه میگفتم اجاره و یا یه مغازهی دیگه که مطمئن نیستم چی میفروخت دقیقن ولی ما ازش قوریهای اسباببازی خریدیم و برام جالب بود که قوری کوچولو هم وجود داره توی دنیا و تولد پسر همسایهی پایینیمون و کامیون کوچیکی که براش به عنوان کادوی تولد بردم.
نگاهم به گذر زندگی به این شکل که «صبح بیدار شیم صبحانه بخوریم ناهار بخوریم بعد بخوابیم بعد بابا میاد شام بخوریم بعدش بخوابیم بخوابیم بخوابیم بخوابیم بخوابیم تا صبح بیدار شیم…» و یا دور خودم چرخیدن و «هان هان زندگی» گفتن که یادم نمیاد چه مفهومی برام داشت.
میکرو بازی کردن با پسر همسایه مادربزرگم اوایل که تهران اومده بودیم و خونه پیدا نکرده بودیم و وقتی که حمام رفته بود و آب توی گوشاش رفته بود و با تکون دادن سرش داشت تلاش میکرد گوشاش رو خشک کنه که سرما نخوره، تخته سیاهی که توی زیرزمین خونهی مادربزرگم پیداش کردم و برای رعایت نظافت شستمش و بعدن بابام گفت که اگه تخته سیاه رو زیاد شست خراب میشه.
خونهی جدید و همسایهها و دوستای جدید، فوتبال بازی کردن با پسرخالهم توی حیاط، یه شب جمع شدن با بچههای دیگه و روشن کردن چندتا شمع و یکی از پسرا که دستش رو روی شعلهی شمع میبرد و فکر میکردم خیلی کار خفنی میکنه تا اینکه بهم یاد داد که اگه دستم رو سریع از روی شعله رد کنم نمیسوزم، بلند صدا کردن پسر همسایهمون که فکر کنم اسمش علی بود از توی پنجره و فکر کنم جواب دادن خواهرش که خونه نیست و رفته مدرسه، خونهی یکی از دوستام که طبقهی اول بود.
منبع آبی که میخواستن بیارنش توی خونه و با گذاشتن میله زیرش و حرکت دادن منبع روی میلهها داشتن به زیرزمین منتقلش میکردن، شکستن سرم وقتی داشتم برای شیما کوچولو شکلک در میاوردم و روی نردههای حیاط نشسته بودم که تعادلم رو از دست دادم و از پشت افتادم، خونریزی سرم توی دستشویی خونه و رفتن به درمانگاه و بخیهزدن سرم و روزهای بعدش و باز کردن بخیه و گلی که روی زمین پرت شد و همینطور، هدیههای خداحافظی بچههای همسایه (دوستام) که فکر کنم یکیشون هنوز موجوده: یه جا مدادی رو میزی که خیلی بعدها دادمش به بابام چون بیشتر به کارش میومد…
با خاطرات مهدکودک شروع کردم چون شبیه نقطههای نقشهن که با کمکشون میشه فهمید کجای راهیم. چیزهایی که اون وسط جا مونده بود رو دوباره نوشتم و باز به صورت خودکار، خونههایی که توش بودیم شد نقطههای راهم. دوست دارم بخشهای بعدی این نوشته رو بنویسم ولی نمیدونم کی فرصت و حوصلهش پیش میاد. در هر صورت تا زمانی که اینا کامل نشه تسکی با عنوان «blog-about» توی تسکلیست من میمونه..