redundancy یا حشو (تکرار بیمورد) یکی از اعصابخوردکنترین چیزهاییه که این روزا باهاش دست و پنجه نرم میکنم. و چندتا از پروژههایی که روشون کار میکنم همه این مشکل رو دارن. از تکرار بیمورد ConnectionString توی هر فرم گرفته تا تکرار تابع محاسبهی مالیات و عوارض. و هزینههاش رو کی باید بده؟ برنامهنویس بدبختی که قراره بعد از شما از کدتون نگهداری کنه و توسعهش بده.
به نظرم وقتی میخوایم «سلام دنیا» رو هم دو بار تو خروجی بنویسیم، بهتره متدی به اسم PrintHelloWorld داشته باشیم که این کارو برامون بکنه تا اگه در شرایطی لازم شد تغییرش بدیم لازم نباشه بیش از یک بار این کارو بکنیم.
دنبال عنوان برای اولین نوشته میگشتم و نوشتهی «سلام دنیا» پیشفرض وردپرس مسیری توی افکارم ایجاد کرد که به موضوع بالا رسید. چیزی که چند وقتیه گاهی اذیتم میکنه.
میشه گفت توصیههای محمدرضا شعبانعلی عزیز برای زینب دستاویز محرک نهایی نوشته شدن این نوشتهست. مدتها بود میخواستم بنویسم. داستان، روزنوشته یا هر چیزی که از مغزم بیرون میاد به بهانههای مختلف از این کار فرار میکردم.
یکسالی میشه که اینجا راه افتاده و تا الان داشت خاک میخورد. بالاخره تصمیم گرفتم دو برنامهنویس رو همونجوری که بود، بذارم باشه و اینجا از اول شروع کنم. چون میدونم آدمی که وارد دو برنامهنویس میشه، با توجه به نوشتههای پرطرفدارش مثل یه آموزش در مورد IDM، دنبال چی میگرده و عوض کردن ذهنیت آدمها کار آسونی نیست. برای همین دو برنامهنویس رو به عنوان یه خاطرهی خوب از زمانی که بچهتر بودیم نگه میداریم ولی به نظر میرسه ادامه دادنش، ادامه دادن تناقضهایی باشه که اون موقع داشتیم.
چیزی که یادمه اینه که یک پزشک بزرگترین محرک شروع دو برنامهنویس بود (اسمش هم نشانهای از اینو داره) و من و مهدی دوست داشتیم وبلاگی به خوبی وبلاگ علیرضا مجیدی در اون زمان داشته باشیم. میگم اون زمان چون الان یک پزشک برام به اندازهی قبل جذاب نیست. نمیتونم بسنجم که این مساله به خاطر تغییرات درونی منه یا تغییرات درونی یک پزشک.
در ادامه تناقضات دو برنامهنویس شروع شد. نه به خاطر اینکه وبلاگ شخصی نمیتونه اشتراکی باشه بلکه به خاطر اینکه خودمون هم تکلیفمون با خودمون مشخص نبود. نمیدونستیم میخوایم زومیت و نارنجی باشیم یا جادی یا یک ادمین یا وبلاگ شخصی مسعود فاطمی. تمایل جذب مخاطب و خواننده (که هنوز هم خیلی ضعیفتر از اون موقع به نظر نمیرسه، ولی انگار از اون موقع بالغتر شدم و کنترل بیشتری روش دارم) محرک اصلی نوشتنمون بود و این به نظرم باعث شد خودمون هم هنوز که هنوزه ندونیم دو برنامهنویس واقعن چیه. ولی بالاخره تصمیم گرفتم بذارم دو برنامهنویس همون چیزی که هست بمونه و رهاش کنم و وبلاگنویسیم رو از یه جای دیگه شروع کنم.
حالا اینجام. اسمش امروز «روزنوشتهها»ست و فردا شاید یه چیز دیگه باشه. اما میخوام جایی باشه که خروجیهای مغزم و افکارم رو توش مینویسم و البته الان هم نمیتونم بگم که این وبلاگ به یه تناقض دیگه ختم میشه یا نه. دوست دارم اینجوری نشه. دوست دارم آخرین وبلاگ شخصیای باشه که شروعش میکنم و برای این کار باید تمایل جذب خوانندهم رو کنترل کنم.
به نظر میرسه این بخش نامهی خداحافظیای باشه با چیزی که دو برنامهنویس تا الان (یا در واقع تا زمان انتشار آخرین نوشتهش) بوده. اگر کارش ادامه پیدا بکنه هم متفاوت خواهد بود با چیزی که تا الان بوده.
در زمینههای خاصی من آدمی با تحریک پذیری (بخونید جوگیری) و تاثیرپذیری بالا هستم نه در هر زمینهای (مثلن در خودم نمیبینم روزی از سفارت کشوری بالا برم). با اینکه با همهی حرفهای محمدرضا شعبانعلی موافق نیستم، ولی بعضی از چیزهایی که ازش خوندم تاثیر زیادی روی من گذاشته. مهمترینش شاید مجموعه بحثهای «تعادل»ش باشه و سعی کردم برداشتهام از اونها رو همیشه جلوی چشمم نگه دارم. خلاصهی برداشتهام اینه:
ما هر کدوم نقطهی تعادل خودمون توی زندگیمون رو داریم. توصیهها و هر چیزی که از دیگران میبینیم و دریافت میکنیم، نشانههایی از نقطهی تعادل اونهاست و نقطهی تعادل اون آدم لزومن نقطهی تعادل ما نیست. بهترین کاری که میتونیم بکنیم اینه که تلاش کنیم ویژگیهایی از اون آدمها که به نظرمون مهم هستن رو در قالب تعادل خودمون پیادهسازی کنیم. (فکر میکنم توی نوشتهی اصلی هم به داستان کبک و زاغ که توی کتاب ادبیات فارسی دبیرستان خوندیم اشاره شده بود)
و دوست دارم برداشتم از نوشتهی وبلاگنویسی محمدرضا رو هم وارد تعادل خودم بکنم. اینکه چقدر موفق خواهم بود رو کسی نمیدونه…
یک دیدگاه