در مورد لذت موعود

توی در جست‌وجوی چیزی بیشتر از پایان داستان در مورد لذت موعود صحبت کردم، لذتی بیشتر از لذت و هیجان حاصل خود داستان و بالا و پایین رفتن‌هاش. بعد از یکم جلو رفتن توی «فن تدوین فیلم» به ذهنم رسید که ما تمایل به کمال داریم و جزئیات هدفمند یجور کمال محسوب می‌شه و برای همین برامون لذت‌بخشه.

مثلن همین کتاب کمک‌مون می‌کنه جزئیاتی که تدوینگر تلاش کرده رعایت‌شون کنه رو بفهمیم. حتی گاهی ممکنه از فیلمی خوشمون نیاد ولی دلیلش رو نفهمیم و اون نکته‌ی آزاردهنده‌ی کوچیک، یکی از جزئیاتی بوده که از دست تهیه‌کننده در رفته.

مطمئن نیستم که می‌تونم «ما» توی «ما تمایل به کمال داریم و جزئیات هدفمند یجور کمال محسوب می‌شه و برای همین برامون لذت‌بخشه» رو به همه‌ی انسان‌ها تعمیم بدم یا نه. ولی در مورد خودم می‌تونم بگم این مساله خیلی جاها حقیقت داره؛ حداقل جاهایی که جزئیات رو درک می‌کنم.

مثلن جزئیاتی که نولان توی میان‌ستاره‌ای رعایت کرده و از نظر علمی دقت زیادی به خرج داده در حدی که از روی جلوه‌های ویژه‌ی فیلم‌ش مقاله‌ی کیهان‌شناسی منتشر بشه و کیپ ثورن کتاب «میان‌ستاره‌ای به روایت علم» رو بنویسه و توش در مورد علم پشت این فیلم صحبت کنه. یا جزئیات هیجان‌انگیز موسیقی هانس زیمر و یا هارمونی موجود توی خیلی از موسیقی‌های کلاسیک.

اگر فرض کنیم لذتی که امیر پوریا ازش حرف می‌زنه چنین چیزی باشه، هنوز مطمئن نیستم چجوری می‌شه با لذت پس از دوره‌ی ماه‌عسل رابطه (Honeymoon State) هماهنگش کرد. شاید بعدن در موردش بیشتر بنویسم.

پی‌نوشت: یاد لذتی که حرفش بود افتادم. دارم به این فکر می‌کنم که شاید منظور پیمان هوشمندزاده از لذت، همین جزئیاتیه که راجع بهشون گفتم. جزئیاتی که در نهایت زندگی‌مون رو می‌سازن..

منظورم از مسئولیت‌پذیری چیه

توی نوشته‌ی قبل حدس زدم که بخشی از تلاشم برای زیر سوال بردن هدفم از زندگی شاید به خاطر تمایلم به فرار از مسئولیت باشه. برای شفاف‌تر کردن تفکراتم می‌خوام توضیح بدم منظورم از مسئولیت‌پذیری چیه.

یکی از مثال‌های ساده‌ای که حدود یک‌سالی هست باهاش درگیرم، ناتوانیم توی انتخاب زمانیه که برای خریدن خوردنی وارد سوپرمارکت می‌شم. به معنی واقعی کلمه نمی‌تونم انتخاب کنم که کدوم خوراکی رو می‌خوام. و تحلیلم از این قضیه اینه که این یه حالت کوچیک قرار از مسئولیت‌پذیریه. به این معنی که اگر انتخاب کنم که چی می‌خوام، مجبورم با همه‌ی پیامدهاش روبرو بشم و مثلن خوش نیومدن از اون خوراکی هم یکی از پیامدهاش می‌تونه باشه و برای فرار از این قضیه (روبرو شدن با پیامدهای تصمیمم)، تصمیم می‌گیرم منفعل بمونم.

در مورد تصمیم برای این‌که با زندگیم می‌خوام چی‌کار کنم (به شکل یه راه‌حل برای یه مساله‌ی مقاوم که در گذر زمان با توجه به بازخوردهایی که می‌گیره خودش رو بهبود می‌ده) هم می‌تونه یه مساله‌ی مشابه باشه. مساله‌ای که پیامدهاش سنگین‌ترن و با وجود این‌که پیامدهای خیلی لذت‌بخشی هم احتمالن خواهد داشت این تصمیم، ولی بازم نمی‌تونم بر ترسم غلبه کنم و وارد مسیر بشم.

پس حداقل الان می‌تونم بگم صورت مساله‌ی من، روبرو شدن با ترسم از انتخاب مسیره. ترسی که به خاطر ترس از روبرو شدن با پیامدها شکل گرفته

مقاومت در برابر وسوسه‌ی زیر سوال بردن زندگی

چند روزیه که بی‌حوصله‌م و با این‌که تصمیم داشتم از فرصت عید استفاده کنم برای تمرین برنامه‌ریزی و با وجود این‌که می‌دونم اوایلش اصلن قرار نیست آسون باشه بی‌حوصلگیم باعث شده که لحظه‌ای عمل کنم. به هر حال الان کمی بهتر شدم و می‌خوام در مورد مساله‌ای که چند دقیقه پیش باهاش روبرو شدم بنویسم تا فراموشش نکنم.

چند روزی برنامه‌ریزی به شیوه‌ی چارچوب‌بندی تمام روز رو امتحان کردم و مدتیه (و در این مدت هم روزهام بی‌برنامه بودن 🙁 ) تو فکر اینم که برنامه‌ریزی به شیوه‌ی دیگه‌ای رو امتحان کنم: در نظر گرفتن کارهایی که باید در یه روز خاص انجام بدم و بعد انتخاب‌شون بر اساس اولویت‌هام در طول روز. به این معنی که توی برنامه‌ریزی روزانه‌م فقط این رو داشته باشم که به عنوان مثال امروز می‌خوام یک ساعت کتاب Code Complete رو بخونم و دو ساعت می‌خوام فیلم تماشا کنم و یک ساعت باید به درس x بپردازم و … به‌جای این‌که برنامه‌م این‌جوری باشه: از ساعت ۹ تا ۱۰ درس بخونم و از ۱۰ تا ۱۲ فیلم ببینم و …

چیزی که باهاش روبرو شدم، این بود که ذهنم بعد از مدتی فکر راجع به این‌که از چه ابزارهایی می‌تونم برای این کار استفاده کنم، به این سمت رفت که با زندگیم می‌خوام چی‌کار کنم و بعد از کمی اتلاف وقت در این مورد، شروع به خوندن فصل اول بخش Productivity کتاب Soft Skills کردم. این فصل در مورد تمرکزه و یکی از تمرین‌هاش اینه که یه کاری که حدود نیم ساعت وقت می‌گیره رو انتخاب کنم و تلاش کنم تا جایی که می‌تونم متمرکز بمونم روش.

من، با توجه به چیزهایی که از نوشته‌ی مسعود راجع به برنامه‌ریزی یادم بود، تصمیم گرفتم مرتب و تمیز کردن Wunderlistم کاری باشه که می‌خوام توی این زمان انجام بدم. خروجی این کار پردازش بعضی از آیتم‌های بعضی از لیست‌ها و پاک کردن کلی آیتم دیگه بود (شاید یکم ریپالسیو بود این کارم) که مدت زمان زیادی توی لیست‌ها خاک می‌خورد و می‌دونستم که هیچ‌وقت بهشون نخواهم پرداخت و تجربه ثابت کرده که هرچقدر جلوتر می‌رم اون لیست بلندبالاتر می‌شه و به‌جای سر زدن به اون لیست برای انتخاب کارای جدید، به حس و حال اون لحظه توجه می‌کنم.

این پلی‌لیست تد یکی از چیزهایی بود که پردازش شد و تنها چیز جذابی که توش توجهم رو به خودش جلب کرد، تاکی در مورد این بود که لزومی نداره ما زندگی‌مون بر پایه‌ی علاقه‌مندی به یه حوزه جلو بره و آدم‌هایی که به حوزه‌های مختلف و نامربوط علاقه‌مند هستن و توشون وقت می‌ذارن آدم‌های ناموفقی نیستن. و به این خاطر جذبش شدم چون از توضیحاتش برداشت کردم که به هدف زندگی مربوطه، همون چیزی که چند ساعت قبل‌تر هم روش وقت گذاشته بودم.

در همین حین چیزی که به ذهنم رسید این بود که فکر کردن راجع به هدف زندگی و کاری که می‌خوام با زندگیم بکنم، شاید صرفن بخشی از تلاش ذهنم برای فرار از مسئولیت‌پذیری و انجام کاری که باید انجام بدم باشه. با توجه به این‌که حتی اگه کاری که بخوام با زندگیم بکنم در جهت مخالف مسیری باشه که الان توشم، نمی‌تونم خیلی سریع تغییر جهت بدم بلکه باید آروم آروم جهتم رو تغییر بدم تا به اون سمت حرکت کنم ولی این اون مساله در جهت خلاف باشه هم یه احتماله و در هر صورت اون مساله تاثیر خیلی زیادی روی این‌که من فردا یا این هفته قراره چی‌کار کنم نمی‌ذاره ولی من به جای برنامه‌ریزی راجع بهش، روی فکر کردن راجع به هدف زندگی وقت می‌ذارم در صورتی که معقول‌تره اول ببینم حداقل برای فردا چه کاری می‌خوام انجام بدم و بعد فکرم رو درگیر این موضوع بکنم که تا آخر عمرم چی‌کار می‌خوام بکنم که حتی ممکنه هیچ‌وقت نشه جواب نهایی پیدا کرد براش.


پی‌نوشت: من نوشته‌ی قبلیم در مورد این‌که مساله‌ی «با زندگیم می‌خوام چی‌کار کنم» می‌تونه یه مساله‌ی مقاوم باشه رو یادم رفته بود و آخر نوشته یادش افتادم. به نظرم این قضیه احتمال این‌که همه‌ی اینها تلاش ذهنم برای فرار از مساله‌ست رو بالاتر می‌بره و می‌شه گفت مساله‌ی واقعی اصلن چیز دیگه‌ایه. مثلن می‌تونه این باشه که چرا می‌خوام ازش فرار کنم. یا هر مساله‌ی دیگه‌ای…

پی‌نوشت ۲: الان به فکرم رسید که همه‌ی «ذهن من»های بالا رو می‌شه با «من» جایگزین کرد. در واقع می‌شه گفت مثلن این منم که از مسئولیت فرار می‌کنم و نه چیزی خارج از من.

زندگی و مسائل مقاوم

پیش‌نوشت: «مسائل مقاوم» ترجمه‌ی خودم از واژه‌ی Wicked Problemـه که توی این نوشته می‌خوام در موردشون حرف بزنم


با واژه‌ی Wicked Problems توی اوایل کتاب Code Complete آشنا شدم وقتی داشت در مورد مساله‌ی طراحی معماری نرم‌افزار صحبت می‌کرد. مسائل مقاوم مساله‌هایی هستن تا وقتی شروع به حل‌شون نکنید، راه‌حلی براشون پیدا نمی‌کنید.

طبق تعریف ویکی‌پدیا، «یک مساله‌ی مقاوم مساله‌ایه به حل کردنش خیلی سخت یا غیرممکنه چون نیازمندی‌هاش ناکامل یا متناقض یا متغیرن و تشخیص‌شون آسون نیست.»

به عنوان مثال خیلی از مسائل جدید توی حوزه‌های مهندسی جزو این دسته از مسائل محسوب می‌شن چون در اولین تلاش‌ها همه‌ی عوامل تاثیرگذار روی مساله رو نمی‌دونیم و باید با چیزهایی که می‌دونیم شروع کنیم و با مشاهده‌ی نتیجه، اطلاعات‌مون رو کامل‌تر کنیم تا زمانی که بتونیم جواب خوبی به مساله بدیم.

نکته‌ی جالبی که در مورد این مسائل وجود داره اینه که برای این مسائل جواب «درست» و «غلط» معنی نداره بلکه جواب‌ها می‌تونن «خوب» یا «بد» باشن.

این نگاه باعث شد به این فکر کنم که شاید مساله‌ی «با زندگیم می‌خوام چی‌کار کنم» هم یه مساله‌ی مقاوم باشه. ینی هیچ وقت نشه درست‌ترین جواب رو بهش داد حتی اگه همه‌ی وقت‌های عالم در اختیارمون باشه. فقط می‌تونم تا جایی که می‌شه تلاش کنم هر لحظه به جواب بهتری ازش برسم.

چجوری به اولویت‌هامون برسیم

این نوشته در ادامه‌ی نوشته‌ی «اولویت‌هات چیان» نوشته شده بنابراین بهتره قبل از خوندن این، اون نوشته رو بخونید 🙂


بعد از مشخص کردن ۶ تا ۱۰ تا اولویت‌مون و تبدیل کردن‌شون به قدم‌ها قابل اجرا (که من هنوز انجامش ندادم ?) برای این‌که بهشون برسیم، یا در واقع فرصت کنیم به اونا برسیم، باید توی برنامه‌ریزی‌مون اول از همه کارهای مرتبط با اولویت‌هامون رو بذاریم و برای انجام این کار باید قبل از شروع هر هفته، برای اون هفته برنامه‌ریزی داشته باشیم.

یک زمان پیشنهادی برای انجام این کار، بعد از ظهر آخرین روز کاری هفته‌ست [۱] چون در اون زمان ما شوقی برای انجام کارهای مرتبط با اولویت‌هامون نداریم ولی دوست داریم در موردشون فکر کنیم.

حالا سه تا لیست کوچیک اولویت با ۲ یا ۳ مورد توی هر لیست درست می‌کنیم: کاری، اجتماعی و شخصی. این کار باعث می‌شه که هیچ کدوم از جنبه‌های زندگی‌مون رو فدای جنبه‌های دیگه‌ش نکنیم. و بعد به برنامه‌ی هفته‌ی آینده‌مون نگاه می‌کنیم و کارهامون رو توی زمان‌های خالی برنامه می‌چینیم.

این کار قرار نیست آسون باشه و برای همه به یک اندازه سخت نیست چون سختی زندگی‌هامون با هم برابر نیست. حالا بیاید یه محاسبه‌ای انجام بدیم:

  • هر هفته ۱۶۸ ساعت داره.
  • فرض می‌کنیم روزی ۲ ساعت در راه رسیدن به محل کار باشیم و پنجشنبه‌ها هم کار کنیم. پس ۱۵۶ ساعت باقی می‌مونه
  • فرض می‌کنیم روزانه ۹ ساعت می‌خوابیم یعنی ۶۳ ساعت در هفته و حالا ۹۳ ساعت برامون باقی مونده.
  • فرض می‌کنیم خیلی کار پرمشغله‌ای داریم که روزانه ۱۰ ساعت از وقت‌مون رو می‌گیره (تحقیقی هست که نشون می‌ده آدم‌هایی که ادعا می‌کنن ۷۵ ساعت در هفته مشغول به کارن، تقریبن ۲۵ ساعت از اون رو به کار دیگه‌ای مشغولن) پس حالا ۳۳ ساعت برامون باقی می‌مونه.

پس می‌شه گفت بیش از مقدار مورد نیاز برای رسیدن به کارهایی که می‌خوایم زمان داریم. ولی حتی به این همه وقت هم احتیاجی نداریم. زمان‌هایی که وقت خالی کمی گیرمون میاد، می‌تونیم به جای ور رفتن با گوشی و تلگرام به کارهای مورد علاقه‌مون بپردازیم. مثلن در حین رفتن به محل کار کتاب بخونیم یا پادکست گوش کنیم یا اگر دوست داریم یک وعده‌ی غذایی با خانواده‌مون بخوریم و به خاطر کار نمی‌تونیم شام رو با هم باشیم، شاید صبحانه مشترک جایگزین خوبی باشه.

چیزی که باید بدونیم اینه که هرچقدر هم که پرمشغله باشیم و فکر کنیم که فرصت انجام کارهامون رو نداریم، به نظرم می‌رسه مشکل نبود وقت نیست بلکه کم بودن اولویت اون کاریه که دوست داریم انجامش بدیم.

[۱] توی تاک می‌گه Friday Afternoon و من فرض کردم با توجه به این که شنبه‌ها و یکشنبه‌های اون‌ها تعطیله، بعد از ظهر آخرین روز کاری هفته مناسب‌تر باشه.


پی‌نوشت اول: این دو نوشته تقریبن ترجمه‌ی همون تد تاکه و نه چیزی که خودم مستقیما تجربه‌ش کرده باشم.

پی‌نوشت دوم: همون‌طور که احتمالن مشخص شده تا الان، برنامه‌ریزی و بهروه‌وری و به صورت کلی جواب به سوال «با زندگیم می‌خوام چی کار کنم» از دغدغه‌های منه و تلاش می‌کنم با نوشتن در موردشون به جواب این سوال نزدیک‌تر بشم. احتمالن بخش‌های از بخش Productivity کتاب Soft Skills رو هم در آینده این‌جا بنویسم تا شاید به رسیدن به نزدیک‌ترم کنه.

پی‌نوشت سوم: یه تئوری توی ذهنم دارم و اون اینه که «جمع‌آوری ابزارها» برای اولویت بیشتری داشته باشه تا «استفاده از ابزارها برای رسیدن به جواب». این‌جوری بهش رسیدم که حداقل در نگاه اول به نظر می‌رسه تمایل بیشتری دارم به نوشتن در مورد روش‌های پروداکتیو بودن تا انجام اون کارها. از «حداقل در نگاه اول» به این دلیل استفاده کردم که تجربه نشون داده استفاده‌های عملی از چیزهایی که یادگرفتم هم کرده‌م ولی نه به شکل آنی و با گذشت زمان

در برابر این تئوری، تئوری دیگه‌ای الان توی ذهنم اومد که می‌گه با جمع‌آوری ابزارها می‌تونم ایده‌ی بهتری پیدا کنم از این‌که چه ترکیبی از روش‌ها به من کمک می‌کنه برای پروداکتیو بودن و در واقع روش‌های پروداکتیو بودنی که تا الان باهاشون روبرو شدم، مثلن این نوشته‌ی مسعود، حداقل برای من جواب ندادن و با جست‌وجو توی روش‌های مختلف که احتمالن بتونم به روشی برسم که برای من کار کنه. ولی برای این کار باید روش‌های مختلف رو تست کنم.

برای همین به عنوان یه تعهد بلاگی، امشب در مورد اولویت‌هام می‌نویسم و شاید بخشی از اون رو به عنوان یه نوشته‌ی دیگه منتشر کنم.

درباره من – بخش اول

می‌خواستم صفحه‌ی درباره‌م رو بسازم و چیزهایی که این پایین می‌خونید به نظرم مناسب‌ترین چیزها اومدن برای این وبلاگ. به شکل‌های دیگه‌ای هم می‌شه من رو شناخت که جاهای دیگه‌ای (مثل لینکداین و …) خودم رو معرفی کردم.


من احمدعلیم. قرار بود اسمم امیرمحمد باشه ولی توی دقیقه‌ی ۹۰ تصمیم گرفتن اسمم رو بذارن احمدعلی و این‌جوری بود که «علی»ِ آخر اسمم شد اولین چیز مشترکی که با پسرخاله و پسردایی بزرگ‌تر از خودم دارم. آخرای روز ۱۵ آذر سال ۷۴ تو اصفهان به دنیا اومدم و تا چهار سالگی اصفهان بودم و بعدش اومدیم تهران. فکر کنم شیش ماه بعدش بود که شیما به دنیا اومد. دوست داشتم اسمش «خورشید» می‌بود چون دوست داشتم بدونم چی می‌شه اگه اسم یه آدم خورشید باشه.

یادمه شب قبل از اولین روزی که می‌خواستم برم مهدکودک مریض بودم و خوابای جورواجور می‌دیدم. بعضی‌هاشون هم شبیه کابوس بود. باحالی اون شب این بود که از زیر پتو میومدم بیرون و بیدار بودم و وقتی دوباره چهار دست و پا بر می‌گشتم زیر پتو، انگار دوباره بر می‌گشتم به دنیای توی خواب‌هام. یادمه اون شب بابام برای این‌که بهم ثابت کنه من توی خونه‌ی خاله‌مم (اون شب خونه‌ی خاله‌م خوابیده بودیم) و نه توی مهدکودک منو برد دور خونه چرخوند و توی پذیرایی خوابم برد و دوباره دنیام شد همون پذیرایی که کلی بچه توش داشتن شادی می‌کردن.

خاطره‌ی دیگه‌ای که از مهد کودکم یادمه، قیچی‌هایی بود که بابام برام خریده بود و به‌جای این‌که کاغذ رو صاف ببرن، با طرح زیگ‌زاگ می‌بریدن و همین‌طور تنها کلاس مشترک با جنس مخالف تا حدود چهارده سال بعدش توی دانشگاه و کادوی تولدم که یه ماشین‌کنترلی بود و تا مدت‌ها فکر می‌کردم مهد کودک بهم کادو داده ولی از طرف مادربزرگم بود.

چیزهای نامشخص دیگه‌ای هم هستن. آدم‌آهنی‌ای که از مکه برام آورده بودن، اسباب‌بازی‌های دیگه، خاطره‌م از زمانی که لامپ اتاقم رو محض تنوع (و احتمالن کسب تجربه‌ی مامان و بابا) با یه لامپ رنگی سبزرنگ عوض کرده بودن، خاطره‌های گنگی از وقتی که خاله‌ها و داییم‌اینا با هم اومده بودن اصفهان و شبش داشتیم یه رخت‌خواب سراسری توی پذیرایی می‌نداختیم که همه توش بخوابیم.

یا وقتی که مادربزرگ و عمه‌هام برام یه دستگاه میکرو خریده بودن و توی یه جای پاسیومانند که کنار حال و پذیرایی بود کنار تلویزیون گذاشته بودیمش و باهاش بازی می‌کردم، اتاق خواب مامان و بابا توی خونه‌ی اصفهان که چندتا پله به سمت بالا می‌خورد، یا مثلن روزی که مامانم بهم قول داده بود ببرتم ددر و بعد نتونسته بود و من که روی تخت مامان اینا داشتم گریه می‌کردم.

درِ ویدئو کلوپی که توی اصفهان ازش ویدئو کرایه می‌کردیم و من تا مدت‌ها به‌جای کرایه می‌گفتم اجاره و یا یه مغازه‌ی دیگه که مطمئن نیستم چی می‌فروخت دقیقن ولی ما ازش قوری‌های اسباب‌بازی خریدیم و برام جالب بود که قوری کوچولو هم وجود داره توی دنیا و تولد پسر همسایه‌ی پایینی‌مون و کامیون کوچیکی که براش به عنوان کادوی تولد بردم.

نگاهم به گذر زندگی به این شکل که «صبح بیدار شیم صبحانه بخوریم ناهار بخوریم بعد بخوابیم بعد بابا میاد شام بخوریم بعدش بخوابیم بخوابیم بخوابیم بخوابیم بخوابیم تا صبح بیدار شیم…» و یا دور خودم چرخیدن و «هان هان زندگی» گفتن که یادم نمیاد چه مفهومی برام داشت.

میکرو بازی کردن با پسر همسایه مادربزرگم اوایل که تهران اومده بودیم و خونه پیدا نکرده بودیم و وقتی که حمام رفته بود و آب توی گوشاش رفته بود و با تکون دادن سرش داشت تلاش می‌کرد گوشاش رو خشک کنه که سرما نخوره، تخته سیاهی که توی زیرزمین خونه‌ی مادربزرگم پیداش کردم و برای رعایت نظافت شستمش و بعدن بابام گفت که اگه تخته سیاه رو زیاد شست خراب می‌شه.

خونه‌ی جدید و همسایه‌ها و دوستای جدید، فوتبال بازی کردن با پسرخاله‌م توی حیاط، یه شب جمع شدن با بچه‌های دیگه و روشن کردن چندتا شمع و یکی از پسرا که دستش رو روی شعله‌ی شمع می‌برد و فکر می‌کردم خیلی کار خفنی می‌کنه تا این‌که بهم یاد داد که اگه دستم رو سریع از روی شعله رد کنم نمی‌سوزم، بلند صدا کردن پسر همسایه‌مون که فکر کنم اسمش علی بود از توی پنجره و فکر کنم جواب دادن خواهرش که خونه نیست و رفته مدرسه، خونه‌ی یکی از دوستام که طبقه‌ی اول بود.

منبع آبی که می‌خواستن بیارنش توی خونه و با گذاشتن میله زیرش و حرکت دادن منبع روی میله‌ها داشتن به زیرزمین منتقلش می‌کردن، شکستن سرم وقتی داشتم برای شیما کوچولو شکلک در میاوردم و روی نرده‌های حیاط نشسته بودم که تعادلم رو از دست دادم و از پشت افتادم، خون‌ریزی سرم توی دستشویی خونه و رفتن به درمانگاه و بخیه‌زدن‌ سرم و روزهای بعدش و باز کردن بخیه و گلی که روی زمین پرت شد و همین‌طور، هدیه‌های خداحافظی بچه‌های همسایه (دوستام) که فکر کنم یکی‌شون هنوز موجوده: یه جا مدادی رو میزی که خیلی بعدها دادمش به بابام چون بیشتر به کارش میومد…


با خاطرات مهدکودک شروع کردم چون شبیه نقطه‌های نقشه‌ن که با کمکشون می‌شه فهمید کجای راهیم. چیزهایی که اون وسط جا مونده بود رو دوباره نوشتم و باز به صورت خودکار، خونه‌هایی که توش بودیم شد نقطه‌های راهم. دوست دارم بخش‌های بعدی این نوشته رو بنویسم ولی نمی‌دونم کی فرصت و حوصله‌ش پیش میاد. در هر صورت تا زمانی که اینا کامل نشه تسکی با عنوان «blog-about» توی تسک‌لیست من می‌مونه..