پیشنوشت: اینها زمانی نوشته شدهن که کمتر از دو ماهه که وارد آمستردام شدیم. قطعن کامل نیستن و طبعن تاریخ انقضا دارن.
میگن پیدا کردن خونه توی هلند مخصوصن توی آمستردام، و احتمالن حداقل توی Randstad سخت شده.
ما میخواستیم خونهمون توی آمستردام باشه چون اولن محل کارم توی آمستردامه و همچنین حسمون این بوده که نسبت به بقیهی شهرهای هلند شانس اینکه انگلیسیزبان ببینیم بیشتره و حداقل برای شروع و شناختن محیط و آدمها این برتری زیادیه. همچنین در مقایسه با شهرهای کوچیک به نظر میاد اتفاقات بیشتری توی آمستردام میوفته (مثلن دورهمیها) که برای ما خوبه.
ماه اولی که اومدیم شرکت برامون هتل رزرو کرده بود و فرصت داشتیم که دنبال خونه بگردیم. ما از طریق چندتا سایت که خونه برای اجاره میذاشتن دنبال خونه گشتیم. توی این سایتها معمولن شرکتها خونه میذاشتن و شما با اون شرکتها طرف بودید.
زمانی که از یه خونه خوشمون میومد به اون شرکت ایمیل میزدیم و معمولن جوابی که میگرفتیم این بود که این خونه متقاضی به تعداد کافی داره و ما رو ریجکت میکردن. توی این فرآیند به تعداد زیادی خونه ایمیل زدیم، و حدود ۶ ۷ تا خونه به مرحلهی بازدید رسیدن.
جز مسالهی درخواست زیاد، اینجا به حقوق دریافتی خیلی حساسن و مهمترین معیار براشون حساب میشه و معمولن انتظار دارن حقوقتون ۲ تا ۳ برابر اجاره خونه باشه.
بجای این فرآیند، یه مسیر دیگه اینه که یه ایجنت پیگیریهای مربوط به خونه رو برای شما انجام بده، و در ازاش معمولن اجارهی یک ماه رو ازتون میگیره. یک سری از شرکتها توی پکیج relocationشون هزینهی اجارهی ماه اول هست که شما میتونید بجاش این هزینه رو به ایجنت بدید.
زمانی که ایجنت برای شما پیگیری خونه رو انجام میده، معمولن دیگه درخواست بازدیدتون ریجکت نمیشه و هماهنگیهای لازم برای بازدید رو ایجنت انجام میده که شانس گرفتن خونه رو خیلی بیشتر میکنه.
بازدید خونه اینجوری بود که بعضی از خونهها بازدید گروهی داشتن و بعضیاشون اختصاصی. قسمت سخت ماجرا زمانی بود که شما از یه خونه خوشتون میومد. در این صورت باید به ایجنتی که باهاش بازدید رو هماهنگ کرده بودید ایمیل میزدید که ابراز علاقه میکردید به خونه.
اون هم یه قرارداد «تمایل به اجاره خونه» برامون میفرستادن که باید امضا میکردیم که توش تعهد میدادیم که اگه به هر دلیلی از اجاره این خونه منصرف شدیم باید جریمه بدیم (حدودن به اندازه اجاره یک ماه اون خونه)
در نتیجهی این قرارداده، که هر جایی درخواست دادیم اینو برامون فرستادن و به نظر حداقل توی آمستردام معموله، نمیتونستیم به صورت موازی رو چندتا خونه درخواست بدیم و چون خونهها هم خیلی سریع اجاره میرفتن خیلی شرایط رو سخت میکرد.
ما چندتا خونه رو تو این مرحله نگه داشتیم و روی یه خونه آفر دادیم که قبول نکردن ولی خوشبختانه یکی از خونههای دیگهای که نگه داشته بودیم هنوز اجاره نرفته بود و به همون درخواست دادیم و پذیرفته شدیم.
یه مشکل دیگه بین خونهها زمان شروع قرارداد بود. خیلی از خونهها زمان شروعشون اول ماه آینده میلادی بود و خیلیاشون حتی دو ماه باید منتظر میموندیم براشون. خوشبختانه خونهی ما خالی بود و ما چون میخواستیم زودتر از هتل بریم و زودتر استیبل بشیم، زمان شروع قرارداد رو زودتر از اول ماه درخواست کردیم.
یه نکتهی جالب در مورد قراردادهای خونه برام این بود که توی هلند برای اجارهی خونه سه نوع قرارداد دارن که بر اساس مدتزمان و اختیارات اجارهکننده و اجارهدهنده توشون تفاوت وجود داره و اجارهنامهها فقط میتونن یکی از این سه نوع باشن.
در نهایت بعد از امضا کردن قرارداد، باید اجارهی ماه اول + Deposit (عملن همون رهن خودمون) که معمولن دو برابر اجارهست رو بدید.
کتاب Zero to One رو مدتها بود میخواستم بخونم و هی فرصت نمیشد. مدتیه لایفاستایل کتاب خوندنم رو تغییر دادم و فرصت بیشتری برای خوندن کتاب دارم که مسالهی خوشحالکنندهایه.
ایدهی کلی کتاب اینه که بیزینسها توی دوتا دستهبندی قرار میگیرن:
اکثر بیزینسها توی دستهی اول قرار میگیرن: در حال رقابت با بیزینسهای مشابه خودشون توی یه بازارن و در مقایسه با بیزینسهای مشابهشون، ارزش اضافهی قابل توجهی به مشتریهاشون نمیدن، مثلن ایرلاینها، رستورانها و خیلی بیزینسهایی که تو یه بازار رقابت میکنن. اینها بیزینسهایی هستن که تا حد خوبی کپی چیزین که از قبل بوده و توی ادبیات کتاب، از یک (چیزی که وجود داره) یه یک دیگه (مشابه همون چیز) رو ساختهن.
دستهی دوم بیزینسهایین که توی بازار خودشون یکهتازن و با اختلاف از رقباشون جلوترن. معمولن بازار جدید خلق کردهن و یا توی بازاری که از قبل وجود داشته ارزشی تولید کردن که چند ده برابر بهتر از رقباشون توی اون بازار بوده. مثلن ماشینهای تسلا، eBay، پیپل (که نویسندهی کتاب مدیرعاملش بوده)، تبلیغات گوگل و کلی شرکت دیگه. توی ادبیات کتاب اینها بیزینسهایی هستن که از صفر، یک رو ساختن.
یه مسالهی جالب دیگه که توی کتاب اومده بود نگاه به آیندهست. دید به آینده رو از نظر خوشبینی و بدبینی و نگاه معین و شانسی به چهار دیدگاه تقسیم میکنه
و توضیح میده که نگاه شانسی داشتن به آینده ینی بشینیم و منتظر بمونیم چی میشه. دیدگاه نویسنده اینه که نگاه قاطع به آینده داشتنه که آینده رو میسازه و منتظر موندن وضعیت ما رو بهتر نمیکنه. نگاه قاطع ینی بدونیم کجای دنیا رو میخوایم درست کنیم، براش برنامه بریزیم و اجراش کنیم.
کتاب حرفهای جالبی در مورد ایدهی صفر به یک داره و یکسری معیار هم میاره برای بیزینسهایی که توی دستهبندی دوم قرار میگیرن و مثالهای جالبی داره از بیزینسهایی که به خاطر در نظر نگرفتن این معیارها شکست خوردن.
من توی حوزهی استارتآپها بیشتر توریست محسوب میشم و دانش و تجربهی درستیسنجی حرفهای کتاب رو ندارم ولی دیدی که کتاب میده رو دوست داشتم.
امروز بعد از انتقال ahmadalli.net/blog به ahmadalli.me تصمیم گرفتم قالبش رو هم عوض کنم. به قالب Neve مهاجرت کردم و مهدی کمک کرد و یکم سر و سامونش داد. (رنگ بکگراند رو از ffffff به f7f7f7 تغییر دادیم و یه خط عمودی به عنوان بالای وبلاگ اضافه کردیم)
برای استفاده از فونتها دنبال راهی میگشم که نیاز نباشه یه child theme درست کنم که خوشبختانه RawGit CDN و قابلیت Custom CSS وردپرس به کمکم اومدن.
This file contains bidirectional Unicode text that may be interpreted or compiled differently than what appears below. To review, open the file in an editor that reveals hidden Unicode characters.
Learn more about bidirectional Unicode characters
کارهاتون رو تمرین تکرار کنید و این اعتماد به نفستون رو تقویت میکنه. چون موقع انجام کار دارید کاری رو انجام میدید میکنید که بارها قبلش تمرینش کردید
حرفهایی که به خودتون میزنید مهمن: حرفهای منفی تاثیر منفی دارن.
به خودتون باور داشته باشید و این باور رو توی حرفهایی که با خودتون میزنید نشون بدید
از آدمهایی که ناامیدتون میکنن فاصله بگیرید
لیستی از چیزهایی که شخصیت شما رو شکل میدن داشته باشید و یادآوریش کنید. چون وقتی که سوتی میدید آدمها تلاش میکنن اونها رو از شما بگیرن
توی زندگی زمانهایی میرسه که از چیزی که هستیم خوشحال نیستیم؛ با مستند کردن امیدهاتون خودتون رو برای اون لحظات آماده کنید. توی اون لحظات مرور کردن امیدهاتون به گذروندن اون زمان سخت کمک میکنن
آدمهایی که اعتماد به نفس دارن، روی تاثیر فیدبکها روی خودشون کنترل دارن
تقویت اعتماد به نفس دیگران
بجای تشر زدن و تصحیح رفتار آدمها (که باعث افت اعتماد به نفسشون میشه)، رفتار صحیح رو تشویق کنید. این کار هم اعتماد به نفسشون رو افزایش میده و هم رفتار صحیح رو ترویج میکنه (اگه تیم انگیزهی بهتر شدن نداشته باشه چی؟ 🤔🤔 به عنوان مثال توی یه کلاسی که علاقهای به یادگیری موضوع نداره)
و در نهایت اگه خودتون به خودتون باور نداشته باشید هیچکس باورتون نمیکنه
Here’s to the crazy ones. The misfits. The rebels. The troublemakers. The round pegs in the square holes. The ones who see things differently. They’re not fond of rules. And they have no respect for the status quo. You can quote them, disagree with them, glorify or vilify them. About the only thing you can’t do is ignore them. Because they change things. They push the human race forward. And while some may see them as the crazy ones, we see genius. Because the people who are crazy enough to think they can change the world, are the ones who do.
اگه بخواین توی بعضی از ریپازیتوریها کانتریبیوت کنید، یکی از شروطشون اینه که کامیتتون امضا داشته باشه (ینی انتهاش نوشته شده باشه Signed-off-by: NAME <EMAIL> با اسم و ایمیل درست). برای این کار دو روش وجود داره:
استفاده از فلگ -s موقع اجرای git commit: مشکل این روش اینه که اولن خودکار نیست و دومن وقتی از ابزارهای دیگه برای کامیت کردن استفاده میکنیم (مثلن Github Desktop) نمیتونیم اون رو مجبور کنیم که از فلگ -s استفاده کنه
امضا کردن اتوماتیک با کمکگرفتن از Git Hooks:
اگه گیت اسم و ایمیل شما رو نمیدونه، اول از همه با اجرا کردن این کامند توی ترمینالتون (Powershell توی ویندوز) اون رو بهش بگید:
آقای بارکر نویسندهی کتاب Barking Up the Wrong Tree هستن که توی این مصاحبه راجع به کتابشون حرف میزنن. من این کتابو نخوندم ولی اوایل مصاحبه متوجه شدم که این مصاحبه نکات خیلی خوبی داره که لازمه یجایی یادداشت کنم و حواسم بهشون باشه، اینجا همونجاست 😃
خودت رو بشناس و جایی رو پیدا کن که به ارزشهات احترام میذاره
تواناییهات و نقاط قوتت رو بشناس، بفهم توی چی خوبی و توی چه چیزی به شکل خاصی خوبی (What are you uniquely good at) یکی از بهترین کارایی که میتونی در این مورد بکنی اینه که از آدمهای نزدیک اطرافت بپرسی. چون ما آدمها در تشخیص تواناییهای فردیمون به تنهایی خوب نیستیم ولی معمولن جواب اطرافیانمون (ترجیحن به صورت ناشناس بپرسیم، مثلن یکی از دوستامون از بقیه بپرسه و بهمون بگه) خیلی بهتر نقاط قوت و ضعفمون رو مشخص میکنه
باید در نظر بگیریم که ما یکسری ویژگی داریم که به صورت کلی خوب نیستن (مثلن کلهشقی) ولی در محیط و قضای مناسب میتونن ارزش قابلتوجهی تولید کنن. به این ویژگیهای intensifier میگن و خوبه که این ویژگیهامون رو هم بشناسیم
بعد از شناختن خودت و تواناییهات جایی رو پیدا کن که براش ارزشمندی و به ارزشهات احترام میذاره. اینجوری هم تو خوشحالی و پیشرفت میکنی و هم جایی که توش هستی.
یکی از کارهایی که برای فهمیدن این مساله میشه کرد اینه که وقتی برای مصاحبهی کاری میریم جایی، حواسمون به آدمهای اونجا باشه چون در نهایت ماییم که شکل اونها میشیم و اونا شبیه ما نمیشن
WOOP: چرخهی رسیدن به آرزوها
برای رسیدن به هر آرزویی (منطقن آرزوی واقعگرایانه) باید چهار موضوع رو مشخص کنیم:
آرزو (Wish)
باید آرزویی داشته باشیم که بخوایم بهش برسیم. آرزو باید واقعگرایانه باشه. توی یه پژوهشی نشون دادن که woop برای آدمهایی که هدف واقعگرایانهای داشتن انرژیبخش بوده و برای آدمهایی که هدفشون واقعگرایانه نبوده انرژیگیر
خروجی (Objective)
باید یه خروجی کاملن شفاف برای این فرآیند مدنظر داشته باشیم (شبیه چیزی که توی یادگیری در ۲۰ ساعت راجع بهش حرف زده بود)
موانع (Obstacle)
باید لیستی از موانعی که توی مسیرمون هست جمعآوری کنیم
برنامهریزی (Plan)
و در نهایت باید برای حذف اون موانع و رسیدن به اون هدف برنامهریزی داشته باشیم
تحقیقات نشون میده که شبکهها بسیار قدرتمندن و نمیشه فقط با تلاش زیاد و بدون برقرار کردن این شبکه به چیزهایی دست پیدا کرد که داشتن ارتباطات میتونه بهمون بده
راههای تقویت ارتباطات
سادهترین راه اینه که ارتباطمون با دوستای قدیمیمون رو دوباره شکل بدیم و دوباره بهشون متصل بشیم
آدمهایی که هاب محسوب میشن (توی تاک از واژهی super connected استفاده شده) ینی آدمهایی که به خیلیای دیگه متصلن توی شبکهی ارتباطیمون رو بشناسیم و با اونها بیشتر متصل باشیم
قانون پنج دقیقه: دنبال راههایی باشیم که پنج دقیقه ازمون وقت بگیرن ولی به یه دوستی کمک کنیم، اینجوری ارتباطمون قویتر میشه
باید به خودمون اعتماد به نفس داشته باشیم
زمانی که از آدمها کمک میگیریم، به توصیهشون عمل کنیم و باهاشون فالوآپ داشته باشیم. خیلی از آدمها این کارو نمیکنن و اگه انجام دادنش جایگاه ما تو ذهن اون آدم رو از ۹۹درصد آدمها بالاتر میبره
تبدیلشدن به یک آدم Super Connected
شبیه هر مهارت دیگهای، برای تشکیل شبکهی قوی هم باید هزینه بدیم، بنابراین بهتره یه بودجهای براش مشخص کنیم.
برنامهی ثابتی برای درست کردن ارتباطات جدید درست کنید. مثلن هر پنجشنبه ظهر با یک آدم جدید قرار بذارم یا دو شب در هفته با یک آدم جدید هنگاوت کنم
از آدمهای جدید بپرسیم که حالا باید با کی حرف بزنیم؟ با توجه به حوزهای که دنبالشیم اینجوری میتونیم آدمهای جدید برای ارتباط پیدا کردن پیدا کنیم
شروع به متصل کردن آدم کنیم. اگر X نیازی داره که Y میتونه برطرقش کنه و ما هردو رو میشناسیم، با متصل کردنشون شبکهی خودمون رو قویتر میکنیم
اعتماد به نفس
حرفهایی که به خودمون میزنیم و میزان ارزشمندیای که برای خودمون متصوریم روی کارامون و روی تلاش برای برقرار ارتباطاتمون تاثیر میذاره و همینطور تحقیقات نشون داده که حرفهای مثبتی که به خودمون میزنیم روی میزان تلاشی که برای رسیدن به هدفمون میکنیم و مقاومتمون در برابر سختیهاش تاثیر مثبت میذاره. اعتماد به نفس تاثیر خیلی بزرگی روی آدمهای اطرافمون داره و آدمها معمولن کسی که اعتماد به نفس بالایی داره رو در مقایسه با کسی که متخصصتره انتخاب میکنن حتی اگه سابقهش بدتر باشه البته باید مراقب باشیم که اعتماد به نفس باعث غرور کاذب و خودپسندی و مفاسد دیگه نشه و در نظر بگیریم که اعتماد به نفس پایینتر کمکمون میکنه که یاد بگیریم چون راحتتر نظرهای دیگه رو میپذیریم
به عنوان یک مدیر، بهترین کاری که میتونید برای جلوگیری از مفاسد اعتماد به نفس انجام بدید اینه که آدمهایی رو اطرافتون داشته باشید که باهاتون صادق میمونن و به حرفشون گوش بدید
تحلیل بازخورد
یکی دیگه از کارهایی که میشه انجام داد اینه که پیشبینیهاتون از آینده رو یجا بنویسید و پس از رسیدن به اون زمان ببینید چقدر پیشبینیتون دقیق بوده. اینجوری در گذر زمان شناخت بهتری از تواناییهاتون خواهید داشت و احتمال شکست به خاطر توهم حاصل اعتماد به نفس کاذب رو پایین میارید. در بررسی تاریخچهی رفتارتون هیچوقت به حافظهتون اتکا نکنید
اهمیتدادن به خود
یکی از راههایی که میشه از مفاسد اعتماد به نفس جلوگیری کرد اینه که نگاهمون به دنیا رو تغییر بدیم؛ دنیا رو همینجوری که هست بپذیریم و به خودمون اجازه بدیم که گاهی خرابکاری کنیم
جشن گرفتن اتفاقات تاثیرگذار گذشته
جشن گرفتن اتفاقات تاثیرگذار گذشته تاثیر زیادی روی رضایت از زندگیمون داره. مثلن کسی رو مثال میزنه که چاقو خورد یک قدم با مرگ فاصله داشت و بعد از اون رضایت از زندگیش افزایش پیدا کرد ولی بعد از مدتی دوباره مثل قبل شد. برای اینکه دوباره رضایت قبلیش رو به دست بیاره جشن سالگرد چاقو خوردن گرفت تا به خودش یادآوری کنه که ممکن بود دیگه زنده نباشه
کمیت بیشتر به کیفیت بیشتر ختم میشه
خیلی از تحقیقات نشون داده که کمیت بیشتر از هر چیزی، به کیفیت بیشتر ختم میشه و آدمهایی که کارهای بیشتری میکنن و تواناییهای بیشتری دارن، شانس موفقیت بیشتری هم دارن و البته باید بدونید کجا جلوی خودتون رو بگیرید چون هر چقدر که بیشتر کار کنید از زندگی شخصیتون بیشتر میموند و تعادل زندگیتون بهم میخوره
از «موفقیت» تعریف شخصی خودتون رو داشته باشید
ما الان توانایی کار کردن ۲۴ ساعته رو داریم، همیشه گوشیهامون تو جیبمونه و لپتاپامون کنارمون و به هر چیزی که برای کار کردن احتیاج داریم دسترسی داریم. در این شرایط تعریف موفقیت از چیزی که قبل از این دوره بود و یه چیز بیرون از ما بوده تغییر کرده و تئوری کسی که بیشتر از همه کار کنه موفقتره دردسرزا خواهد بود. مسئولیت تعریفش به عهدهی خودمون گذاشته شده و باید درونی باشه. باید برای خودمون تعریف کنیم که چه شرایطی برامون موفقیت محسوب میشه.
باید حواسمون به تریدآفهایی که برای رسیدن بهش میکنیم هم باشه و باید بفهمیم که با گدشتن از چه چیزی برای رسیدن به هدفمون راحتتریم. آیا راحتتریم بیخیال زندگی اجتماعی بشیم تا پروموشن بگیریم یا راحتتریم بیخیال پروموشن بشیم تا زندگی اجتماعی بهتری داشته باشیم
تعادل در زندگی
آدمهایی که تا حدی به تعادل توی زندگیشون رسیدن چهار تا عامل براشون مهم بوده
خوشحالی (Happiness): آیا از کاری که میکنیم لذت میبریم؟
دستیافتن (Achievement): آیا به اهدافمون میرسیم؟
ارزشمندی (Significance): آیا کارمون روی اونهایی که اطرافمونن و دوستشون داریم تاثیر مثبتی داره؟
اثربخشی (Legacy): آیا ما دنیا رو جای بهتری میکنیم؟
مساله اینه که ما آدمها معمولن توی زندگی فقط به یک عامل توجه میکنیم و اون معمولن پوله چون سنجشش قابل اندازهگیری و قابل هدفگذاریه ولی اگر بجای اینکه، برنامهمون رو بر اساس این بچینیم که آیا کارمون روی یکی از چهارتا عامل بالا تاثیر میذاره یا نه، کمکم به تعادل میرسیم
باید حواسمون باشه که استراتژی ترتیبی (اول به پول میرسم، بعد به x بعد به y) جواب نمیده. نمیشه فقط روی یک مساله تمرکز ۱۰۰درصد داشت چون در این صورت بقیهی زندگی رو از دست میدیم
خوشحالی
اینکه چی توی ذهنمون بولد میشه مهمه. مثلن همهی شرکتهای تبلیغاتی تلاش میکنن همیشه توی ذهنتون بمونن. اگه به نوشابه فکر میکنید معمولن پپسی یا کوکا میاد توی ذهنتون. در مورد خوشحالی فردی هم همین مساله صادقه. این که توصیه میشه هر شب قبل از خواب سه تا چیزی که امروز خوشحالتون کرده رو بنویسید برای اینه که اینها توی ذهنتون بولد بشه و به افزایش رضایت از زندگی کمک کنه
تشکر از بقیه هم باعث میشه خودمون خوشحال بشیم و هم یکی دیگه رو خوشحال کنیم برای همین پیشنهاد میشه هر روز صبح به یکی ایمیل بزنیم و ازش تشکر کنیم، اینجوری هم باعث خوشحالی میشیم و هم صبح بهتری رو خواهیم داشت که باعث میشه بقیهی روز هم خوشحالتر باشیم
چجوری به این توصیهها عمل کنیم؟
توی کتاب کلی توصیه و رفتار اومده و نگه داشتن توجه دائمی به همهشون غیرممکنه. در واقع کتاب اصلن برای این کار نوشته نشده. باید تواناییهای خودمون رو بشناسیم و چیزی که توش مشکل داریم رو پیدا کنیم و یکی از ابعاد اون مساله رو انتخاب کنیم و روش کار کنیم تا نرمال بشه و بعد بریم سراغ یه چیز دیگه
چکیدهی شخصی ینی بخشهایی از این تاک که به نظر من جالب بوده و شاید جواب سوالی از ذهنم رو میداده
اگه میخوایم چیزی رو توی ۲۰ ساعت یاد بگیریم باید این مراحل رو طی کنیم:
۱. برای خودمون دقیقن مشخص کنیم که به چی میخوایم برسیم
خیلی وقتا چیزی که توی ذهنمونه از خیلی هدفهای کوچیکتر تشکیل شده که با شکستن اون مساله به زیرمسالههاش و شفاف کردنش میتونیم راحتتر مسیر رسیدن بهش رو بچینیم
۱.۵ مسیرمون رو شکل بدیم
این رو توی صحبت مشخص بیان نکرد ولی از مثالی که در ادامه زد من این رو هم برداشت کردم که لازمه بعد از مشخص کردن هدفمون، مسیرش رو هم شکل بدیم. مثلن اگه من میخوام برنامهنویسی به زبان X رو یاد بگیرم و هدفم نوشتن برنامههای معمول به اون زبانه (مثلن ماشینحساب، کشیدن شکلهای مختلف باحال و اینجور کارا، بسته به توانایی اون زبان)، لازمه بدونم که چجوری از نقطهی صفر به اون هدفم میرسم و از کجا شروع کنم و مرحلهی بعدش چیه و حداقل یه ایدهی اولیه از چند مرحلهی اول کار داشته باشم
۲. به اندازهای یاد بگیریم که بتونیم مسیرمون رو تصحیح کنیم
خیلی وقتا وقتی تصمیم میگیریم چیزی رو یاد بگیریم میریم کلی کتاب راجع به اون مساله میخریم (دانلود میکنیم 😃) و بعد این کتابا بجای اینکه بهمون کمک کنن اون مساله رو یاد بگیریم تبدیل به بهانهای برای اهمالکاری میشن. برای جلوگیری از این قضیه کافیه از کتابها فقط به اندازهای کمک بگیریم تا مسیرمون درست بشه.
۳. از شر موانعی که سر راهمونه خلاص بشیم
باید از شر هر چیزی که باعث اهمالکاری و عقب انداختن تمرکز روی کارمونه خلاص بشیم. این میتونه فیلم و سریال باشه، میتونه یوتیوب یا تلگرام باشه یا حتی برای اهمالکاری وارد مسیر یادگیری یه چیز دیگه بشیم (و بعد اون رو هم برای یه کار دیگه رها کنیم)
۴. حداقل ۲۰ ساعت تمرین کنیم
در نهایت بعد از انجامدادن این کارا حداقل ۲۰ ساعت روی کاری که میخوایم انجام بدیم وقت بذاریم و نتیجهش رو ببینیم.
در نهایت
در نهایت مسالهای که باید حواسمون بهش باشه اینه که بزرگترین مانعی که سر راهمونه احساسیه به این معنی که توی یادگیری هر موضوع جدیدی، باید با ترس و frustrationی که یادگیری به همراه خودش میاره مبارزه کنیم و نذاریم سد راهمون بشه
پیشنوشت: من سال ۸۶ وارد راهنمایی علامهحلی ۲ تهران شدم و سال ۹۳ از مدرسهی علامهحلی فارغالتحصیل شدم. حرفهایی که میزنم از تجربیات و بزرگ شدنم توی فضای اون سالها بوده و نمیتونم بگم همیشه و همهجا توی مدارس سمپاد به همین شکلی بوده که من تجربه کردم. حرفم این نیست که من از اونایی که اونجا نبودن بهترم. حرفم اینه که سمپادی که من توش رشد کردم و سیستم آموزشیش (حداقل در مقایسه با بقیهی سیستم آموزشی ما) چیزیه که ارزش حفظ کردن رو داره و بجای مقابله باهاش باید به آموزش و پرورش فشار آورد تا خودش و بقیهی مدارس شبیه سمپاد بشن.
چند وقت پیش بعد از انتشار خبر حذف آزمون مدارس سمپاد بحثهای نقد سمپاد و حمایت از حذف این مدارس توی توییتر در جریان بود (و یادمه مدتی قبلش هم دوستان بازم در مورد سمپاد حرف زده بودن). هر بار که بحث سمپاد ترند میشه دوست دارم نظرم راجع به ماهیت سمپاد و تجربهم از هفت سالی که اونجا بودم رو بنویسم. توی مخالفتها (این مجموعهتوییت نمونهی خوبیه) چندتا نقطهنظر کلیدی دیدم که در مورد اونا مینویسم.
در مورد فاشیستی بودن سیستم سمپاد حداقل چیزی که دورهی خودمون دیدم این بود: اولین چیزهایی که توی راهنمایی به خودمون و به پدر و مادرا میگفتن و مثلن یادمه معلم ریاضی ازش به عنوان مثال زیرمجموعه استفاده میکرد همین مساله بود که شما تنها تیزهوشهای تهران نیستید! شما یک بیستم این جمعیتید و شانس آوردید اینجایید و برتریای بر اونایی که اینجا نیستن ندارید. نمیدونم بقیهی جاها چجورین ولی من هیچوقت خودم رو به خاطر سمپادی بودن برتر از بقیه ندیدم.
میدونم اینکه همهی مدارس شبیه سمپاد بشن چیزیه که مدت زمان زیادی طول میکشه تا اتفاق بیوفته. نامردیه که برای همه نیست ولی به نظرم توی سیستم آموزشی ما نباید به سمپاد حمله کرد بلکه باید تلاش کرد آموزش و پرورشمون به نقطهای برسه که سیستم آموزشی همهی مدارس شبیه سمپاد باشه. و باید به سیستمی (مجموعهای از آدمها، قواعد و تفکرات) حمله کرد که نمیذاره این اتفاق بیوفته.
و البته من در مورد الان سمپاد نمیتونم نظر بدم. من سال ۹۳ از سمپاد خارج شدم. سال ۸۹ کنکور دادم و وارد دبیرستانش شدم، سال ۸۶ واردش شدم و اون موقع آزمونی که ازمون گرفتن (ورودی راهنمایی) شبیه کنکور نبود خیلی. چیزی که ازش یادمه توانایی حل مساله رو میسنجیدن بیشتر. و خب بازاری که به خاطر کنکورش به وجود اومده رو نمیشه نفی کرد. ولی راهش حذف سمپاد نیست. تغییر سیستم آموزش و پرورش (و به همراهش تغییر سمپاد) شاید ولی حذفش نه.
من توی سمپاد فکر کردن یاد گرفتم، چون توی محیطی بودم که به این کار تشویق میشدم و چون برام شخصیت قائل بودن و بهم اجازهی انتخاب داده میشد (کلی از سال دوم دبیرستان مشغول پروژهی سمینار بودم. مدرسه بهمون یه اتاق داده بود که بدون دردسر بشینیم اونجا روی پروژه کار کنیم) و حداقل در زمان ما مدرسه از فعالیتهای پژوهشی حمایت میکرد.
توی سمپاد مسیر شغلی و آیندهی من شکل گرفت. این که از راهنمایی برنامهنویسی به جدیت بقیهی درسای دیگه توی برنامهی درسیمون بود باعث شد سختیهایی که برای شکل گرفتن ذهنیت برنامهنویسی تحمل میکردم چند سال زودتر اتفاق بیوفتن برام. و این چیزیه که دوست دارم همه داشته باشن. یکی از معلمهامون میگفت آموزش و پرورش از پیشنهاد محققین به «هوشمندسازی مدارس» برداشت کرده بود که مدارس به تختههای هوشمند و پرژکتور و تکنولوژی مجهز بشن. در صورتی که منظور زودتر تخصصی شدن دانشآموزهاست و چیزی بود که ما داشتیم.
در کل به نظرم شاید سمپاد در یه حالت ایدهآل معایبش از مزیتهاش بیشتر باشه، ولی با توجه به وضعیت فعلی سیستم آموزشی به نظرم بودنش در ایران از نبودنش خیلی بهتره.
یوزر خودم رو به گروه staff اضافه میکنم تا بتونم توی /var/local/ چیزمیز بریزم (یجور استاندارد خودمه که فایلای مشترک رو اینجا بریزم. و فایلای پروژه و اینا رو)
فعلن همینا بود. احتمالن در آینده چیزهای دیگه هم اضافه میشه. و البته این لیست خیلی جنراله. مثلن توی VPS اخیر داکر ریختم و توی VPS قبلی داکر نداریم و مجبورم کلی وقت بذارم تا مثلن php به درستی آپدیت بشه
این تدتاک رو دیدم و به نظرم رسید چیزهای جالبی ازش که یادم مونده رو بنویسم اینجا. همهی چیزهایی که گفته رو منتقل نمیکنم چون یادم نمیمونه همهش رو بنابراین دیدن اصلیش توصیه میشه و این برای وسوسه کردنتون به دیدن اصلیهست 🙂
توی این تد تاک راجع به این حرف میزنه که نگاه ما به رفتار شرکتهای اقتصادی (for profit section) و شرکتهای خیریه (non-profit section) متفاوته و این تفاوت نگاه باعث میشه شرکتهای نانپرافیت همیشه عقب و کوچیک بمونن و نتونن کاری که میخوان بکنن. تفاوت نگاهها اینان:
۱. درآمد افراد
انتظار میره درآمد آدمی که توی شرکت نانپرافیت کار میکنه متناسب با شرکتش باشه. این به معنی اینه که از کارمند اون شرکت انتظار یه ازخودگذشتی اقتصادی بزرگ میره. مثالش ۴۰۰هزار دلار مدیر یه شرکت فور پرافیت بود در مقایسه با ۸۴هزار دلار مدیر یه شرکت نانپرافیت. در این شرایط نمیتونید انتظار داشته باشید که آدمها خلاق و کارا وارد این حوزه بشن و دنیا رو تغییر بدن. اگه بخوان با حقوق اصلیشون هم وارد شرکت بشن از طرف جامعه به چشم یه آدم زالوصفت دیده میشن و جامعه اهمیتی برای ارزشی که این افراد به شرکت و هدف شرکت اضافه میکنن قائل نیست. برای این آدمها بهصرفهتره ۱۰۰هزار دلار از حقوق ۴۰۰هزار دلاریشون رو به خیریه بدن (و اینجوری ۵۰هزار دلار هم بخشش مالیاتی بگیرن) تا اینکه یه ازخودگذشتی ۳۱۶هزاردلاری بکنن.
۲. سربار
واژهی منفی سربار برای هزینههای غیرکمکی شرکتهای نانپرافیت به کار میره. به این معنی که اگر شما مقدار زیادی پول خرج تبلیغات کنید کمککنندهها معترض میشن که چرا کمکی که میکنید به هدف اصلی شرکت نمیرسه و خرج مسائل جانبی میشه؟
چیزی که این افراد در نظر نمیگیرن اینه که هزینههایی که صرف تبلیغات و مارکتینگ میشه نرخ برگشت چندین برابر مبلغ اصلی رو داره. مثال خود تاک ۵۰هزار دلار سرمایهی اولیه برای کمپین ایدز در طی ۹ سال ۱۰۸میلیون دلار بازگشت سرمایه داشت و ۳۵۰هزار دلار سرمایه کمپین سرطان سینه ۱۹۴میلیون دلار بازگشت سرمایه در طی ۵ سال داشت.
۴۰ درصد سرباری که این شرکت نانپرافیت سخنران داشت باعث شد سال ۲۰۰۲ به خاطر فشار رسانهها به خاطر سربار زیاد تعطیل بشه. چون چیزی که مردم ازش استقبال میکنن سربار ۲درصدی یه شرکت نانپرافیته. ولی مردم توجه نمیکنن که نسبت شرکتی که ۲ درصد سربار داره به شرکتی که ۴۰درصد سربار داره از نظر بزرگی چقدره. اون شرکت با دو درصد سربارش شاید در نهایت بتونه به اندازه یک هزارم شرکتی با ۴۰ درصد سربار درآمد کسب کنه. و این یعنی شرکت بزرگتر میتونه تاثیرگذاری خیلی بیشتری روی دنیا داشته باشه. ولی ما با قوانین به اصطلاح اخلاقیمون شرکت کوچیکتر رو ترجیح میدیم و جلوی پیشرفت شرکتهای نانپرافیت رو میگیریم.
درنهایت میگه وقتی از کنار یه خیریه رد میشید ازش نپرسید چقدر از کمک من به مردم میرسه. ازش بپرسید هدف چیه. هدفی به بزرگی هدفی که گوگل، آمازون یا مایکروسافت داشت. ازش بپرسید چجوری داری نزدیکیت به هدف رو اندازه میگیری؟ ازش بپرسید چجوری میتونم کمکت کنم به اون برسی. اینجوری میتونیم شرکتهای نانپرافیتی داشته باشیم که واقعن در وضعیت دنیا تغییر ایجاد کنن.
پینوشت: در مورد شرکتهای خیریه توی ایران و یه بعد دیگه از ناکارآمدیشون خوندن این نوشته از محمدرضا شعبانعلی توصیه میشه: آیا خیریهها کار خیر انجام میدهند؟